به شعرم کشیده ای

- ببین

ببین که هنگام نبودنت چه گونه کلمات را به رشته می کشم

که چگونه بودنت را تاب نیاوردم

ببین که چگونه خاطراتمان را به نخ می کشم،

و از یادگاری ها

گلوبندی می سازم،

روزهای تنهایی را تسلیتی.

من چه سختم امروز،

و چه دوباره عاجز از خود

ببین که نبودنت چه طور بعد از سالیانی،

کلامم را به شعر کشیده است!

هر آنگاه که دیدی دستم زیاد به نوشتن رفت،

زیاد به تلخ نوشتن رفت،

بترس

بر بودنمان بترس.

چرا که امروز هراس من، از تنهایی توست،

عزیزکم.

بیست و دوم شهریور

در ستایش سادگی ( یا گمشده در ادبیات)

من گم می شوم در پیچ و تاب و خمیدگی و خمودگی جملاتت. پیچ و تابی که چندین سال است روزه ی ترک کردنش را گرفته ام. پیش به سوی سادگی! ساده نویسی و شاید حتی ساده فکر کردن، ساده تخیل کردن.

در پیچ و تاب این پیچیدگی بودم که به ذهنم رسید زبان، لباسی است که به افکار و حس ها و دریافت هایمان می پوشانیم.  آنکه زیباتر و برازنده تر می دوزد این لباس را، کلمات را با مهارت کنار هم می آراید، می شود نویسنده.

همان وقتی که فراروایت ها از چشمم افتادند و ارزش های ایدئولوژیک، افسانه های پریان و تفسیر و معنا و پس پرده ها و معانی مستتر و استعاره و دلیل و مدلول و شاهد و آرایه و صنعت ورزیدن در سخن گفتن و نوشتن و خود را در لفاف باز هم معنا پیچیدن و .... به یک پیمانه و یک کاسه بی ارزش شدند، و جای همه ی این ها را ارزش های مینیمال گرفت، تمرین کردم که این گونه حس کنم و سخن بگویم که: "درخت های خانه ی مادربزرگ را دوست دارم." پیش به سوی مینیمالیزم!

وقتی بارها و بارها خواندمت، با خود گفتم پیچیدگی کلام است که پریشانم می کند یا حرف حساب؟ خواندم و خواندم تا سادگی حرف را مزه کنم از بین پیچش کلمات و جملات. ساده است، همان طور که دردها ساده است، ساده، نه یعنی سبک، ساده یعنی...؟ چه طوری باید یگویم؟ لکنت باز هم امانم را گرفته است.

ساده است، همان قدر که پیچیده و غیر قابل فهم است حرف. توان گفتنش نیست، به کلام در نمی آید، چرا که آدمی تنهاست، در عمق انسان بودنش همیشه تنهاست و مخاطبی نمی یابد. و دردهایش را همیشه به تنهایی به دوش  خواهد کشید. به هر قالبی که بگویی، باز هم چیزی نگفته ای. کسی چه می فهمد؟

در ستایش سادگی، جملات سه بخشی را تمرین کردم:"من خوب هستم." مثل تابلوهای موندریان. سه رنگ سفید، قرمز و زرد با خطوط تمیز دهنده ی سیاه.(مقایسه کنید با نقاشی های کلاسیک)  مثل داستان ها و فیلم های کوتاه، صریح و رک بودن، یعنی وقتی که باران می بارد یگویی:" وه چه بارانی! چه سرمستم!"

و تنها همین.

هزلیات بعد التحریر: ادبیات این متن، با حرف حسابش کمی ـ فقط کمی - نتاقض دارد. خود، نقض غرض است! این تناقض، خود منظور را بهتر نشان می دهد. نتاقض، در عین هماهنگی،

سادگی، عین پیچیدگی است؟ نه لزوما ( کاش می شد این قضیه را تئوریزه کرد!)

تناقض با معناست، همان طور که بی معنایی، همان طور که کثرت، و تمام دیگر خطوط این چنینی که در ذهنم به یک نقطه ختم می شوند.

 اغلب در توضیح آن چه در ذهنم می گذرد ناتوانم.

تاریخ نگارش:چهاردهم شهریور

خودخواهانه می نویسم تا خود را تسکین دهم

در لحن صدایش نه التماس بود و نه تضرع. پیرمرد پشتی خمیده داشت و بدنی نحیف. ندیم که چه طور باقدم های کوتاه و ناتوان و با کمک عصای مشکی رنگش، به سختی خودش را از تک پله ی مغازه بالا کشید. ندیدم، چون سرم گرمِ امتحان کردن ِ خریدم بودم.  خیلی معمولی سلام کرد و گفت:"  آقا من باید پام رو عمل کنم پول لازم دارم." شاید شرمش را پشت سریع گفتن کلمات پنهان کرد. صدایش غبار کهولت داشت، مثل خودش. سرم را بلند کردم و چشمم به چهره ی چروکیده و چشمان خاکستری غمگینش افتاد. چقدر دوست داشتنی بود در همان نگاه کوتاه. صاحب مغازه بی آنکه سرش را بلند کند گفت: "خودشون نیستند آقا." خودش بود اما. صاحب مغازه را شاید بشناسی، مردی است تنومند و آرام که مغازه ی لوازم التحریری کنار سینما بهمنش برای خیلی ها آشناست. خودش "خودش" بود.

پیرمرد صبر نکرد. چیز ِ دیگری نگفت. اصراری نکرد، دلیلی نیاورد. به همان سادگی که آمده بود و گفته بود، به همان سختی که قدم بر می داشت، کشان کشان راهی که آمده بود را برگشت؛ پنج دقیقه طول کشید تا همان دو متر ِ دم ِ مغازه را برود، و من خشک شده و مبهوت، خیره ی تلاش پاهایش بودم که عمل لازم داشتند و لابد درد بود که نمی گذاشت سریع تر باشند. حتی اگر تمام پول هایی که همراهم بود را به او می دادم کمکی می کرد؟  این فکر اما آرامم نکرد. هنوز هم نکرده است. اگر کسی را داشت، سختی این همه راه پیمایی با پایی چنان علیل را به خود هموار می کرد؟  تمام مسیر طولانی ای که باید می رفت، دوباره این حرف های را تکرار می کرد، بارها دست رد می شنید،....اگر بخواهم بیشتر از این درباره ی چیزهایی که ندیده ام خیال پردازی کنم، محکوم به احساساتی بودن خواهم شد. اگر راست نمی گفت، آیا سعی نمی کرد خودش را به مظلومیت و بیچارگی بزند؟ اگر بازیگر بود، آیا بلد نبود مثل خیلی ها که این حرفه را دارند، فیلم ِ فلاکت و بدبختی بازی کند مگر که دلی را به رحم بیاورد؟ که نزد و نکرد و غرور ِ پایمال شده اش را به دوش گرفت و برد.

می دانم که کاری نمی توانم کنم و از این در رنجم. می دانم که اگر مختصر کمکی می کردم مشکلی از او حل نمی شد بلکه تنها آبی روی احساس جریحه دار شده ی خودم می ریختم تا شاید احساس ِ مفید بودن و خیرخواه بودنم خودخواهانه ارضا شود و تنها غرور او را با بضاعت ِ کم ِ کمکم بیشتر می شکستم. اما نگو که گریه هم نکنم و فکر این همه تنهایی و بی کسی را با خودم تا اینجا نیاورم. نگو، که اشک هایم همان دم ِ در ِ مغازه که به دنبال پیرمرد بیرون آمدم و راهم را کج کردم، سرازیر شد.

غم

یک یادداشت بیات از سوم شهریور:

غمگین بودم. غم حسی است عمیق تر از ناراحتی. سوزاننده تر، دیرپا. ناراحتی، ابتذال ِ روزمرگی را دارد. سبک و کم مایه است. و قابل حل شدن؛ با کمی صحبت، با کمی دلجویی، یا با مشکل گشایی. اما غم حل ناشدنی است.

غم برطرف نمی شود، تنها رسوب می کند. خشک می شود و زمان توانش را می گیرد. اما هرگز از بین نمی رود. جایی در گوشه و کنار وجود آدم رخنه می کند، همانجا جا خوش می کند و می شود قسمتی از او. قسمتی جدا ناشدنی. مثل جراحتی که بعد از مدتی خوب می شود، اما جایش می ماند. آدم ِ بعد از جراحت، دیگر هرگز مثل ِ آدم ِ قبل نخواهد بود؛ چرا که غم وجودش را در نوردیده و زیر و رو کرده است.

 غم هرگز از بین نمی رود. بلکه مثل گلوبندی، زینت همیشگی او می شود. باری که در وجودش نشسته، سنگینش می کند. قدم هایش را سنگین می کند. خنده هایش را سنگین می کند. زیرا از ته دلش دیگر خنده جای برخواستن ندارد، که خانه ی غم شده. نگاهش را سنگین می کند.....

آدم گاهی غمگین می شود.

هذیان های واقعی

 تقریبا ادامه ی پست قبلی :

من الان یه همکار جدید دارم که عبارت "روی میز ضرب گرفتن" رو که توی کتاب ها می نوشتند و درست نمی تونستم برای خودم تصویر سازی کنم، است.

و خانم همکاری که در سردی و سختی و صلابت به مجسمه های معابد یونان باستان می ماند دارد.

به اندازه ی تمام جملات بی سر و تهی که توی این چند روزه ویرایش کرده ام و معلوم نیست کدوم احمقی نمی خواد بهشون توجه کنه می باشد.

من الان از اینکه نمی تونم بین نمی و تونم ، بین بی و سر، بین می و ماند، بین کرده و ام، نیم فاصله بذارم اصلا عذاب وجدان دارد.

آقای همکار؛ به جان بچه ام برای بُلد کردن کلمات خط بالا -وقتی می خواستم انتخابشون کنم- روشون دوبار کلیک کردم! اینم خط فاصله.

برای گذاشتن دو نقطه بعد از می باشد (این کلمه ی ملعون و نفرین شده) در اولین خط این پست، سه دفعه فاصله ی بین دال و دو نقطه رو پاک کردم و دوباره گذاشتم تا ببینم چه طوری بهتره. آخرش هم به نتیجه نرسیدم.

الان (اون شب) فهمیدم که چرا این همه سال در برابر خریدن یه گوشی نو و پیشرفته مقاومت کردم و چرا گوشی نو و نسبتا پیشرفته ی کنونی به اندازه ی اون قبلی که درب و داغون شده بود و وقتی از ارتفاع بیست سانتی روی تخت می افتاد دل و روده و باطری و سیم کارتش بیرون می ریخت، چی شد؟ (چرا که آدم برای گوشی می شه اگه حواسش نباشه به جای آن که گوشی برای آدم بشه. توضیحات دارد آیا؟) این رو الان فهمیدم که دفترم رو گذاشته بودم روی کیبردِ لپ تاپ و درش رو بسته بودم. مامانم تذکر داد که ال سی دی داغون می شه که دفتر گذاشتی لاش. و من هم فکر کردم که الان اصلا آدمی نیستم که بتونه ناز ال سی دی بکشه. و معمولا هم نیستم.

الان (دو روز پیش) یادم آمد که این تصمیم که تلخ ننویسم و مثبت ببینم و بنویسم و دست از غر زدن بکشم، یک سال و خورده ای پیش، آگاهانه گرفته است!

مشکلات رو برای خودم کوچک کنم و باهاشون کنار بیام، نه مثل خرگوشی باشم که بی هوده جلوی ببر دندون نشون می ده وغرش می کنه. چه سود؟

اگه بدونی چقد اشک من رو در آوردی....

حالا می فهمم بی هوده نیست که آدم فقط در عرض چند هفته احساس می کنه انگار این آدم رو ده ساله که می شناسه. شاید صد سال. و شاید هزاران سال. چیزی هست که زمان رو بی معنا می کنه. و چه طعم خوبی داره وقتی چنین کسی بر حسب تصادف پیداش می شه. اون هم جایی که اصلا انتظارش رو نداری.

در حالی که اون بیرون، دوست بسیار صمیمی و نزدیک ِ مسبوقی هست که نزدیک سیزده سال واقعی خورشیدی می شناسیش اما دیگر نمی شناسی. آن قدر که سلامت هم جوابی ساده، حتی بدون لبخند نمی گیرد؛ این قدر سنگین!

دلم می خواست الان حرف می زدیم. نمی دونم چی می خواستم بگم. فقط کاشکی بودی. یه جایی، یه وقتی که عذاب وجدان و احساس گناه به خاطر تمام چیزها و کسانی که اطرافم هستند نداشته باشم.

(اون شب) به حد ّ انفجار رسیدم. از اینکه هیچ چیز و هیچ جا و هیچ کس نیست الان که بگویم و خالی شوم. از اینکه چقدر چیزها بوده که من ننوشته ام... چقدر حس ها، تجربه ها، فکرها،... از اینکه سرعت فکر کردنم از نوشتنم خیلی بالاتر است و دستم به فکرهایم نمی رسد؛ به هر دو معنا که این جمله خوانده می شود.

امشب احساس کردم نیاز دارم حس ها و فکرهای زیادی لطیفِ دوازده -سیزده سالگیم رو آپ لود کنم.

دلم می خواست این مزخرفی که هستم نبودم. حداقل کاشکی ناراحت بودم. اما نیستم. خوشحالم. خوبم. باور نمی کنید؟ راست می گم!

 

 

 

 

گفته بودم تو بیایی....

آرامش به من نمی سازد. (ترجمه: به من نمیاد!) آرامش می خزد و کم کم و ذره ذره تبدیل به رکود و گندیدن می شود. بی آنکه آدم بفمد. آرامش با رکود اشتباه گرفته می شود. با روزمرگی اشتباه گرفته می شود.

یک ماه، دقیقا یک ماه این آرامش طول کشید. دوباره طوفانی آمد و سکون را به هم ریخت.(چه قدر جملات دمِ دستی!)  چیزی عجیب زیر و رویم کرد.(عجیب از آن کلماتی است که آدم وقتی نمی داند چه بگوید استفاده می کند) چقدر من پشت و رو می شوم! چقدر بالا و پائین و کله پا می شوم. چقدر زبانِ کلمات ِ من الکن و ناقص و کوتاه شده الان.  باز بلد نیستم چه بگویم و از کجا و چگونه بگویم حالِ خودم را. و حالِ الان چقدر با زمانی که پست قبلی را توی دفترم می نوشتم فرق دارد. این غَلَیان با حاشیه ی امن ِ آن "جماعتِ خاطر"ِ چند هفته پیش چقدر فرق دارد . و خاطری مجموع داشتن چه چیز مبتذلی است الان در نظرم!

سبب چیست؟

باز هم حسی ممنوعه؟

و دوباره ... و دوباره... و دوباره... دروغ...؟

دو سال پیش، اتفاقی مشابه امشب افتاد. نوشته های کسی تکانم داد. طوری بود که تابِ خواندن نمی آوردم. چند خط می خواندم و بی تاب می شدم و در فکر و تشویش، طول و عرض اتاق را بالا و پائین می کردم. حالا باز آن اتفاق افتاد. با این فرق که آن یکی از گردابِ سرگردانی به درون خود بازگرداندم؛ اما این یکی از منجلاب ابتذال روزمرگی ناگهان بیرونم کشید و پرتم کرد روی گداخته های آتشفشانی که تازه فوران کرده..... تازه فوران کرده.....

این آخرین تیر ترکش است که نشانم دهی اشتباه می کنم؟ که نباید به اشتباه ادامه دهم؟

و یا قرار است همیشه همین باشد؟ آشیانه ای که با زحمت ساخته ام را آتش بزنی و نشانم دهی که خانه ای ندارم؟ و خودم را خاکستر کنی تا .....

باز یاد شعر "هذیان های شبانه" افتادم که بلاخره هم اینجا آپش نکردم.

پی نوشت: چهار- پنج هفته است که ناگهان و بی مقدمه از قالب مزخرف وب لاگم خسته که نه، متنفر شدم. چند ماه است که قرار است از بلاگفا بروم و دست-دست می کنم. در همین مدت هم چند نفری به رخم کشیده اند این دو موضوع را. چرا قبلا چیزی نگفته بودید؟ هرچند اگر گفته بودید هم به کفشم نمی گرفتم! همچین آدم مزخرفی هستم من.

 

باید زبان نگه داشت

آهنگ Good bye my lover جیمز بلانت رو گوش داده اید؟ فوق العاده است این آهنگ. بسیار ساده و بسیار بی نظیر. وقت هایی هست که هیچ چیز حال ِ آدم را آن طوری که جیمز بلانت در این آهنگ خوانده است توصیف نمی کند. آن جا که می گوید:  

I'm so hollow, baby, I'm so hollow.
I'm so, I'm so, I'm so hollowI'm so hollow, baby,

چنان این کلمات ساده در انتهای این آهنگ خوانده می شوند که انگار جایشان از ازل تا ابد همین جا بوده است و اصلا نمی توانی تصور کنی که جور دیگری بهتر می شد.

چنان  hollow بودن را می گوید که هیچ کلمه ای در ادبیات فارسی با آن برابری نمی کند.

دو سال قبل در چنین روزهایی، زمان مرحوم یاهو ۳۶۰ ، مدت طولانی این کلمه ستَتِس ِ من بود. و به معنای واقعی، وضعیت من را توصیف می کرد. اصلا توصیف هم نمی کرد، بلکه خودش بود. خودِ خودِ حالِ من. تاحالا شده یک کلمه ای این قدر حالِ شما باشد؟چه به چنین خوبی می توان در یک کلمه این همه حرف زد؟ و نیاز به هیچ توضیحی - که معمولا موضوع را غیر قابل فهم تر می کند- نیست. وقتی چنین چیزی به زبان می آوری بعد از آن تنها باید سکوت کنی. آن که چنین بودن را تجربه کرده، خود می فهمد. همین طور که آهنگ بعد از این کلمات سکوت می کند.

گفتم که بگویم زیبایی و تاثیر گذاری این عبارات را، و اینکه من که به آن شدت و آن عمق آن گونه بودم، حالا نیستم دیگر. حالِ آن روزم را دوست دارم و حالِ اکنونم را که شاید ثمره ی همان خشک سالی است.

و چنان من  hollow بودم که هرگز فکر نمی کردم بتواند طور دیگری باشد.

پس انداخت: چقدر این تیکه ی شعر بدون آهنگش احمقانه است. نصفش را که تکرار است پاک کردم. بروید و گوش کنید اگر حال من را می فهمید. اما این قدر قضیه شخصی است که .....

شخصی است یعنی آدم باید خودش دقیقا همین حال را داشته باشد که بفهمد. که مخاطب این حرفها باشد. می فهمی؟

تازه وارد

وقتي تو يه محلي از آدم آدرس مي پرسند، يعني كه آدم ديگه بچه ي اون محل حساب مي شه؟ امروز سه نفر از من آدرس پرسيدند. جواب من دو نفرشون "نمي دونم" بود و جواب نفر سوم " بايد اونجا باشه". انگار داشتند به رخم مي كشيدند كه چقدر اينجاها رو بلد نيستم. خوب واقعا هم بلد نيستم. در واقع به جز اون چند تا مسيري كه به شركت ختم مي شه، جاي ديگه اي رو بلد نيستم. فكر مي كنم هنوز خيلي زوده كه خودم رو جزء‌ اينجا بدونم. شما قضاوت كنيد، سه هفته كم نيست؟

سه هفته است كه سر كار ميام. اولين چالش اين بود كه بايد صبح زود به موقع از خواب بيدار شم و سروقت اونجا حاضر باشم. حالا خدا (خدا؟) رو شكر كه محيط صميمانه و آدم ها آشنا هستند و تا حد زيادي ساعات كاري دست خودمه.

و البته موضوع اصلي اين است: سر كار رفتن و حقوق داشتن. تا به حال اگر در آمدي هم داشتم از كارهاي موقتي و يك دهم وقت بوده. آن هم بسيار به ندرت. اين طور منظم سر كار رفتن چيزِ ديگري است. فلان ساعت در محل حاضر باش و با محيط و آدم هاي جديد خودت رو وفق بده و فلان ساعت برگرد. انگار يعني ديگه خودت مسئول زندگي خودتي. اولش سخته. مثل هر مرحله ي جديد تو زندگي آدم. نه؟! شما اي كسانيكه مدت هاست اين مرحله رو گذرونديد؛ احساس روزهاي اول رو يادتون مياد؟

انگار ديگه همه چي بسيار جدي تر از گذشته است و شوخي با كسي نداره. از اين به بعد اشتباه كردن تاواني جدي تر از گذشته داره. نمي گم سخت تر، بلكه جدي تر. يعني اگه گند بزني قراره با يه سري آدم اخمو طرف بشي و ممكنه كلي كانسي كوئنسز برات داشته باشه! آدمي كه چنين مسئوليت هايي داره، كمتر از اون چيزي كه من از بزرگ و بالغ بودن انتظار داشتم، اختيار براي زندگي خودش داره.

و تازه اين اولشه. اوايل بيست سالگي. سي سالگي و چهل سالگي و … ، ازدواج، بچه داشتن (مراحلي كه اكثريت نژاد بشريت و ساير موجودات طي مي كنند!) همين يه ذره اختيار و حق انتخاب رو هم از آدم مي گيره.

اين چيزا بده يا خوبه؟

آي هَو نو آيديا!

پي نوشت: دروغ گفتم. آي هَو لاتس آو آيدياز. :)