تقریبا ادامه ی پست قبلی :
من الان یه همکار جدید دارم که عبارت "روی میز ضرب گرفتن" رو که توی کتاب ها می نوشتند و درست نمی تونستم برای خودم تصویر سازی کنم، است.
و خانم همکاری که در سردی و سختی و صلابت به مجسمه های معابد یونان باستان می ماند دارد.
به اندازه ی تمام جملات بی سر و تهی که توی این چند روزه ویرایش کرده ام و معلوم نیست کدوم احمقی نمی خواد بهشون توجه کنه می باشد.
من الان از اینکه نمی تونم بین نمی و تونم ، بین بی و سر، بین می و ماند، بین کرده و ام، نیم فاصله بذارم اصلا عذاب وجدان دارد.
آقای همکار؛ به جان بچه ام برای بُلد کردن کلمات خط بالا -وقتی می خواستم انتخابشون کنم- روشون دوبار کلیک کردم! اینم خط فاصله.
برای گذاشتن دو نقطه بعد از می باشد (این کلمه ی ملعون و نفرین شده) در اولین خط این پست، سه دفعه فاصله ی بین دال و دو نقطه رو پاک کردم و دوباره گذاشتم تا ببینم چه طوری بهتره. آخرش هم به نتیجه نرسیدم.
الان (اون شب) فهمیدم که چرا این همه سال در برابر خریدن یه گوشی نو و پیشرفته مقاومت کردم و چرا گوشی نو و نسبتا پیشرفته ی کنونی به اندازه ی اون قبلی که درب و داغون شده بود و وقتی از ارتفاع بیست سانتی روی تخت می افتاد دل و روده و باطری و سیم کارتش بیرون می ریخت، چی شد؟ (چرا که آدم برای گوشی می شه اگه حواسش نباشه به جای آن که گوشی برای آدم بشه. توضیحات دارد آیا؟) این رو الان فهمیدم که دفترم رو گذاشته بودم روی کیبردِ لپ تاپ و درش رو بسته بودم. مامانم تذکر داد که ال سی دی داغون می شه که دفتر گذاشتی لاش. و من هم فکر کردم که الان اصلا آدمی نیستم که بتونه ناز ال سی دی بکشه. و معمولا هم نیستم.
الان (دو روز پیش) یادم آمد که این تصمیم که تلخ ننویسم و مثبت ببینم و بنویسم و دست از غر زدن بکشم، یک سال و خورده ای پیش، آگاهانه گرفته است!
مشکلات رو برای خودم کوچک کنم و باهاشون کنار بیام، نه مثل خرگوشی باشم که بی هوده جلوی ببر دندون نشون می ده وغرش می کنه. چه سود؟
اگه بدونی چقد اشک من رو در آوردی....
حالا می فهمم بی هوده نیست که آدم فقط در عرض چند هفته احساس می کنه انگار این آدم رو ده ساله که می شناسه. شاید صد سال. و شاید هزاران سال. چیزی هست که زمان رو بی معنا می کنه. و چه طعم خوبی داره وقتی چنین کسی بر حسب تصادف پیداش می شه. اون هم جایی که اصلا انتظارش رو نداری.
در حالی که اون بیرون، دوست بسیار صمیمی و نزدیک ِ مسبوقی هست که نزدیک سیزده سال واقعی خورشیدی می شناسیش اما دیگر نمی شناسی. آن قدر که سلامت هم جوابی ساده، حتی بدون لبخند نمی گیرد؛ این قدر سنگین!
دلم می خواست الان حرف می زدیم. نمی دونم چی می خواستم بگم. فقط کاشکی بودی. یه جایی، یه وقتی که عذاب وجدان و احساس گناه به خاطر تمام چیزها و کسانی که اطرافم هستند نداشته باشم.
(اون شب) به حد ّ انفجار رسیدم. از اینکه هیچ چیز و هیچ جا و هیچ کس نیست الان که بگویم و خالی شوم. از اینکه چقدر چیزها بوده که من ننوشته ام... چقدر حس ها، تجربه ها، فکرها،... از اینکه سرعت فکر کردنم از نوشتنم خیلی بالاتر است و دستم به فکرهایم نمی رسد؛ به هر دو معنا که این جمله خوانده می شود.
امشب احساس کردم نیاز دارم حس ها و فکرهای زیادی لطیفِ دوازده -سیزده سالگیم رو آپ لود کنم.
دلم می خواست این مزخرفی که هستم نبودم. حداقل کاشکی ناراحت بودم. اما نیستم. خوشحالم. خوبم. باور نمی کنید؟ راست می گم!