Love Is A Force Of Nature[1]

Love Is A Force Of Nature[1]

 

 تقريبا دو شبانه روزه كه فكرم درگير فيلم broke back mountain  شده. نمي دونم چي آلان اين همه من رو به هم ريخته، اين فيلم عجيب، ‌آروم و بسيار تاثير گذار، بازي  بي نظير بازيگرش (Heath Ledger) ، يا اين قضيه كه دو شبه درست نخوابيدم باعث شده فكر و حال جسمي و روحيم به هم بريزه  و بيش از حد حساس بشم.

نمي دونم، احتمالا همه ي اين ها، به علاوه ي اينكه دارم از دست خودم كلافه مي شم كه چرا كارهاي جديم رو شروع نمي كنم. توي دو ماه گذشته تنها كار مفيدي كه كردم فيلم ديدن بوده.

فيلم ، فيلم ، فيلم ! اون هم چه فيلم هايي! اين يه مورد هنوز برام جذابه. گاهي به سرم مي زنه كه قيد همه چيز رو بزنم و برم دنبال اون چيزي كه هميشه رويام بوده. تنها رويايي كه در تمام زندگي هيچ وقت از فكرم خارج نشده. از وقتي كه خاطره هام يادم مياد. تقريبا از سه- چهار سالگي.

 

قبل از عيد dark night  ديدم و مدت زيادي تحت تاثير بازي عجيب و غريب Heath Ledger  قرار گرفته بودم. چيزي كه قضيه رو برام تاثير گذار تر مي كرد اين بود كه اين بازيگربيست و نه ساله  آلان ديگه زنده نيست. نمي دونم قضيه ي خود كشي در موردش چقدر صحت داره، اما به هر حال حتي احتمال درست بودنش  هم باعث شده موضوع براي من خيلي جذاب باشه. جدا اين دومين ( و آخرين) چيزيه  كه اخيرا  براي من جذابيت داشته : خود كشي! 

اين تنها خبر شكوهمندي بوده كه توي يك سال گذشته شنيدم. از وقتي تير ماه سال پيش فرشاد خود كشي كرد.

من زياد فرشاد رو نمي شناختم. يكي از فاميل هاي دورمون بود. شايد در طول زندگيم سر جمع به اندازه ي انگشت هاي دستم هم نديده بودمش. تازه اون هم در حد سلام و عليكي به زور و در جمع كلي از فاميل ها. آخرين بار هم حدودا هفت – هشت سال پيش بود. من اول دبيرستان بودم و اون تقريبا بيست و يكي دو ساله.

فرشاد هم وقتي كه خودكشي كرد 29 ساله بود. حتي براي من كه هيچ ارتباطي باهاش نداشتم هم اين خبر دردناك بود. و بعد از مدتي من رو به شدت به فكر فرو برد. احساس مي كردم اين تنها كار خالصانه اي بوده كه از آدم هاي دورو برم ديدم. حس مي كردم تمام زندگي خودم و اطرافيانم يه بازي بدون معني و خسته كننده  است و فرشاد تنها كسي بوده كه جسارت اين رو داشته كه به اين بازي خاتمه بده. بعد از سال ها احساس انزوا، تابستان سال گذشته حس مي كردم كسي هست كه به او احساس نزديكي مي كنم. كسي كه زنده نبود.

ديشب مي خواستم در مورد فرشاد و Heath Ledger و عشق شكوهمند فيلم Broke Back Mountain   و عشق ديرينه ي خودم (‌بازيگري) بنويسم . ساعت 3 شب بود و من از بي قراري فكر ها م  بلند شدم و شروع كردم به قدم زدن توي اتاق. توي نور ضعيف چراغ خواب، لكه ي سفيد رنگ كوچكي رو جلوي در ديدم. كمي كه دقت كردم به نظرم اومد كه شبيه يه  . . .  شبيه نه ،‌ واقعا يه مارمولكه! يه مارمولك كوچولو با دست و پاهاي ظريف. چند ثانيه بعد  پيدا كردن  يه جعبه براي گير انداختن مارمولك تمام دغدغه ي همين كله اي شده بود كه داشت به  خود كشي و فرشاد و Heath  وخال بالاي لب بازيگر نقش مقابلش(!) Broke Back Mountain   و داستان هم جنس گرايي فكر مي كرد. به خودم  خنديدم و گفتم : "هي دختر! حس طنزت كجا رفته؟!"

 واقعا هيچ كدوم از اتفاقاي زنگي آدم مهم تر از بقيه نيستند. مارمولك ، يا هر چيز ديگه . . .

جاي سوال نيست كه در شكار مارموملك موفق نشدم و ديشب تو پذيرايي خوابيدم.

يه دليل خوب وجود داره براي اينكه چرانوشته هاي وب لاگ من  تلخند. اون هم اينكه من هميشه وقتي حالم بده مي نويسم.



[1] Tagline for the film of  broke back mountain, http://www.imdb.com/title/tt0388795/

سال نو

بدین وسیله از خودم معذرت می خوام که  وبلاگم به روز نمی شه.

مامانم همیشه می گه تو چرا حد تعادل نداری؟!

من هم به این نتیجه رسیدم که خوب من اینم دیگه. چه می شه کرد.

سال نو مبارک.