I love your eyes, my dear

I love your eyes, my dear
Their splendid sparkling fire

When suddenly you raise them so
To cast a swift embracing glance

Like lightning flashing in the sky
But there's a charm that is greater still

When my love's eyes are lowered
When all is fired by passion's kiss

And through the downcast lashes
I see the dull flame of desire

I love your eyes, my dear
Their splendid sparkling fire

I love your eyes, my dear
Their splendid sparkling fire

I love your eyes, my dear
Their splendid sparkling fire

I love your eyes, my dear
Their splendid sparkling fire

I love your eyes, my dear
Their splendid sparkling fire

BJORK-Antony Hegarty‌

چراغ های رابطه بی سو است

دیگر نمی‌توانم بفهمم این تنهایی خود-خواسته است و یا حالا هم مثل هر چهار سالِ دوره‌ی لیسانس، محکوم ِ ناگزیر هستم به تنهایی؟ مدت زیادی طول کشید تا بفهمم قسمت زیادی از این تنهایی را خودم با دست خودم درست کرده‌ام. من نمی‌خواستم تنهایی را، اما برای این نخواستن، باید به قالبِ آدم‌هایی در می‌آمدم که کهکشان‌ها با من فاصله داشتند؛ این دومی را بیشتر نمی‌خواستم و نمی‌توانستم و این نکردم. پس چرا خود را زمین نهادم و مقهورِ آن‌ها شدم؟ رشد نفرت در خودم را از حقارت می‌دانستم، چاره‌ای نبود که جلویش را بگیرم. نفرت از حقارت است و جلوی آن را سد کردم. هر چند این نفرت آن‌قدر به موقع ظهور نکرد تا نجاتم دهد. اما به موقع تمام شد و با تمام شدن آن، تمامِ آن آدم‌های بی‌مقدار هم تمام شدند. حالا انگار بهتر می‌دانم‌ چه‌طور می‌توانم نفرت بورزم، اما نه از روی حقارت. این انزجار حاصل از بی‌معنایی و بی بته‌گی و شاید بد-نژاده‌گی (اگر معنای این کلمه را درست فهمیده باشم)  آن آدم‌ها است. حالا حتی باید جلوی این را بگیرم که برای تمام این آدم‌ها که در نظرم این‌قدر بی‌مقدار هستند، به جای انزجار، احساس دوست داشتن یا ترحم داشته باشم. من کاری نمی‌توانم پیش برد، چه سود از دوست داشتن ِ همراه با ترحمِ من؟ ترحم به چه کار می‌آید؟ شاید فقط به این کار که بتوانم تحملشان کنم، هر چند تحملشان روز به روز سخت‌تر می‌شود. حالا انگار بهتر می‌دانم که این تنهاییِ خود-خواسته، نه از آن‌جا ناشی می‌شود که تنها بودن و عارف مسلکی را می‌پسندم، و نه از آن‌جا که به قالب‌های آشنای آن‌ها در آمدن را بلد نیستم، بلکه از اینجاست که کسی را نمی‌یابم که دراندازه و قالب فکر و تن و ذهن من باشد.

 یک مشکلی داریم اینجا، آن هم اینکه بسیار معدود آدم‌هایی (بسیار معدود، یعنی تعدادشان از یک یا دو تا فراتر نمی‌رود هر چند سال یک‌بار)  را هم که با چنین خصوصیاتی پیدا می‌کنم، یا اینکه با توهمی از اینکه چنین خصوصیاتی دارند، خود ِ آن‌ها آن قدر در دنیای تنهایی خود غرقند که -شاید مثل خودِ من- چهره‌ی آشنایی نمی‌بینند. ارتباط عقیم می‌ماند.

این همه هذیان-واره‌ها که در کسوتِ منطق‌های پشت سرِ هم و فکرها و قضاوت‌ها و حتی توضیح دادن‌ها و افکارم سنجیدن‌ها که در ذهنم پشت سرِ هم می‌آیند را نمی‌توانم بنویسم. حالا دیگر فقط وقت ِ پیاده‌روی‌های طولانی نیست که فکرم این طور ترک تازی می‌کند، توی مسیرهای طولانی‌تر چند ساعته‌ای که هر روز سوار ماشین یا مترو باید طی کنم، بیشتر و بیشتر می‌شود. مدت طولانی است که کتاب خواندنم هم نم کشیده و اخیرا که خواستم مرمتش کنم، می‌بینم که آن توان گذشته را ندارم. مدتی است یک طوری شده، کتابی که دست گرفته‌ام بخوانم را باز می‌کنم، اما چند جمله یا چند صفحه که می‌خوانم، هجوم افکار امانم نمی‌دهد. جمله‌ها و فکرها طبق عادت پشت سرِهم ردیف می‌شوند. کتاب را می‌بندم و از پنجره‌ی تاکسی یا مترو بیرون را نگاه می‌کنم و می‌گذارم فکرها ببرندم. (ای بسا که از ایستگاه اتوبوسی که باید پیاده می‌شدم رد شدم یا سوار متروی اشتباهی شدم یا در خیابان‌ها گم شدم بس که به قول بابا و مامان، تو عالم ِ هپروت‌ام.)  اکثر وقت ها حتی نمی شود نوشت، سرعت دستم به ذهنم نمی‌رسد. وحتی خیلی وقت‌ها، حواسم موقع نوشتن پرت می‌شود. به هر حال نوشته هیچ وقت دقیقا آن چیزی نمی‌شود که در ذهن می‌گذشت. گاهی ذهن از روی بعضی کلمات می‌پرد یا جمله‌بندی‌ها را خودش توهمی جفت و جور می‌کند. لابد به همین دلیل هم هست که سرعتش بیشتر است. یادِ دستگاهِ ام-پی- فورِ خدابیامرزم می افتم که وقت‌های تنهایی، صدایم را ضبط می کرد. اما حتی بعضی وقت‌ها، شنیدن صدایم هم -به همان دلیلی که در باره ‌ی نوشتن گفتم- حواسم را پرت می‌کرد.

از این شوخی‌های بصری فرمال خوشم می آید که بعضی وقت‌ها با معنا هستند و اکثرا ارزششان در آشنایی‌زدایی و ساختارشکنی‌شان است، مثل بازی‌هایی که با عکس‌های دیجیتال می‌کنند و مانندِ آن‌ها، معمولا تجربه‌ای جدیدند و کشفی در خود دارند، (مثل دیدنِ یک تئاتر خوب، مثل آن دو تئاتر خیابانی که دیروز دیدم و آن یکی که در تماشاخانه‌ی ایران شهر نمایش داده شد، بتِ آذری؛ ) این پربار شدنی است که معتقدم زندگی را ارزش‌مند می‌کند؛ پس نمی‌دانم چرا همیشه خودنمایی آشکاری پشتِ آن‌ها حس می‌کنم؟ مسخره و مزخرف می‌شوند بس که شدت دارد این خودنمایی. خودنمایی باعث می‌شود دیگر صداقت نداشته باشند و صداقت نداشته بودن منجر می‌شود به غریبگی.

از این حرف‌هایی که چند صد تومار هستند و چون فرصتی نیست برای بیانشان، در قالبِ یک جمله‌ی کوتاه، یا متلک وار فرود می‌آیند که طرفی بسته نمی‌شود، می‌شود؟ من اغلب در آن‌چه به زبان می‌آورم الکن می‌شوم وقتی گفت‌وگویی بنا به موقعیت تمام می‌شود، تازه در ذهنِ من شروع می‌شود. تازه حرف‌هایی که باید می‌زدم مسلسل-وار، ردیف می‌شوند. معمولا تا بیست وچهار ساعت بعد، هنوز گفت‌و‌گو در ذهنم ادامه دارد. اما مخاطب نیست که حرف‌ها را بشنود. همه چیز حنقه می‌شود. آن قدر حرف‌ها و حس‌ها در من حنقه شده که ورم و دردِ  سینه‌ام را  به روشنی حس می‌کنم. سعی می‌کنم نفس‌های عمیق بکشم و ضربان قلبم را آرام کنم. نوشتن‌ام کمی، فقط کمی، از حرف زدنم بهتر است. اینجا هم الکن‌ام. خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم این چیزی که از من به واسطه‌ی رفتار و حرف‌ها دیده می‌شود، چقدر با خودم فاصله دارد؟ آن وقت می‌پرسم:" خود مگر کسیت؟" کدامِ این‌هاست؟ این‌ها همه یکی هستند، اما بیان و رفتار، جلوه‌ای است از آدم که هر چند قابل تغییر و قابل تقویت است تا حدی، اما با تسامح، مثل شکل دماغِ آدم یا هیکل آدم می‌ماند و همان قدر از درونیات فاصله دارد گاهی.

این آزار دهنده است که چقدر حرف زدن‌ها و رابطه‌ها به موقعیت بستگی دارد. روابط دوستانه را کار دارم، نه غیر آن را که تکلیفش معلوم‌تر است. پیش می‌‌آید که باید منتظر باشی تا طرف را گیر بیندازی مثلا؟! من ازین سیاست بازی‌ها متنفرم. همیشه این خطر هست که اگر درخواستی کنی، ریجکت شوی، و این نه تنها حرف‌ها و خواست‌های حنقه شده را متورم‌تر می‌کند، بلکه پشیمانی بدی هم برای عزت نفس به همراه می‌آورد و این یعنی اینکه رابطه چقدر فاسد و مسموم است. اگر طرف به اندازه‌ی کافی شعور داشته باشد، کاری می‌کند که  برای ادامه‌ی سالمِ رابطه، خجالت زده نمانی تا ناچار نشوی برای حفظِ عزتِ نفس‌ات، فاصله ای معنا دار بگیری.  

حرف‌های چند صد توماری که چون موقعیت‌اش  پیش نمی‌آید، می‌مانند. اینجا دیگر صمیمیت و آشنایی معنایی ندارد. فروغ چه گفته بود؟ چراغ‌های رابطه تاریک است؟ یه همچین چیزی.

چیزهایی که امروز نوشتم، از این هم بیشتر بود. بقیه‌اش را متاسفانه نمی‌توانم اینجا بنویسم. به هزار و دو دلیل. حتی اینجا هم نمی‌شود با خیال راحت حرف زد و باید هزار جور مصلحت به کار بندی. همه چیز کثافت کاری است!

اسطوره ی آفرینش

مرد درخت است، ریشه دوانده در زمین؛ زن باد است، رها در آسمان.

 مرد به هزاران دست، آسمان را طلب می‌کند، زن میان دستانش می‌پیچد و به پیکرش می‌آویزد؛

مرد در آغوشش می‌گیرد، زن می‌گریزد.

مرد، دستانش به ناامیدی از رمق می‌افتد، زن به تسلایش، در برش می‌گیرد.

 زن به به تسلا، تمنایش می‌کند، مرد به تمنا، تسلایش می‌دهد...

 آرام می‌گریند و آرام می گیرند....

مترو نوشته: گذشته مي‌شود

برف آمده است و زمين سفيد پوش شده است. زشتي‌هاي مسير رفت‌وآمد من، زير لايه‌اي يك‌دست و سفيد از برف، روي خوش پيدا كرده است. شاخه‌هاي نازك درختان ِ برگ‌ريز، هر يك به اندازه‌ي بضاعت خود، باري از برف به دوش گرفته و ابلق شده است. برف زيباست عزيزم، برف زيباست.

صداها در روزهاي برفي راهي زيادي باز نمي‌كنند و زود از نفس افتاده، جذبِ جذبه‌ي برف مي‌شوند. عظمت برفي كه روي زمين انباشته، شلوغي‌ها را وادار به تسليم مي‌كند و سكوت، سكوت، سكوت است كه مي‌گسترد و تو را از سخن گفتن باز مي‌دارد.

آرزويم اين است كه برف، تو را نيز شاد كند؛ همان‌گونه كه هميشه. كاش در نبود من، درونت را آرام بخشد و تلاطم وجودت را تسكين دهد و دلت را به زيبايي‌اش تلطيف كند.

 در چنين روزي بود كه تو را به برف‌ها سپردم. اندوه و زيبايي در قلبم به هم آميخته بود، همان‌گونه كه تمنايم به سقف بلند آسمان آويخته. چنين زيبايي ِ پر وقار و پر هيبت و بي‌رحمي بود كه اشك‌هايم را وقعي ننهاد و وادار به تسليمم كرد. وادارم كرد تا به تصميمي كه بايد، وا دهم و سرسخت باشم؛ دل سخت اما نيستم، بدان. گريزي نبود و صداقتِ آن روز برفي، مرا نمي‌هليد كه بيش از آن پنهان‌كار باشم. به صداقت وا دادم و به شرافتِ دوستي‌اي كه نخواستم لكه‌دار شود، بدان؛ اين را بدان.

خاطراتم از چنين روزهايي، مثل برف‌هاي انباشته در سكوت سرد و سنگينشان، پشت بر پشت بر هم انبوه مي‌شوند و در حرارت قلبم براي هميشه ماندگار.

چنان مي‌شود كه روزهاي برفي، چنين خاطره انگيزند.

این همه پریشانی، بر سر پریشانی؟

حال پریشانی دارم. شب‌هایم پریشان است و صبح‌ها پریشان‌تر. در خانه که هستم، منتظرم که کی می‌روم بیرون؛ بیرون که هستم، منتظرم که کی برمی‌گردم خانه. همه جا احساس ناراحتی می‌کنم. انگار سوار قطاری‌ام که قرار است به جایی برسد، اما نمی‌رسد. جایم راحت نیست و کلافه‌ام. صندلی‌ام ناراحت است، هوا خفه است، به اندازه‌ی کافی جا برای نشستن یا ایستادن ندارم. این پا و آن پا می‌شوم، گرم است، اکسیژن نمی‌رسد. اطرافیان همه غریبه‌اند و سرگرم خودشان. ارتباطی انسانی نمی‌شود با آن‌ها برقرار کرد. بعضی وقت‌ها جای من را تنگ کرده‌اند. ملالم است. منتظرم که کی این وضعیت زجرآور تمام می‌شود. کی به مقصد می‌رسیم و پیاده می‌شوم و نفسی به آسودگی می‌کشم.

اما در اشتباهم. مقصدی در کار نیست. و این قطار تا ابد به راه خودش ادامه خواهد داد، بی‌آن‌که توقفی کند. و منزل‌گاه ِ نهایی من، همین جای ناراحت و ملال‌‌آور و بی‌انگیزش است.

انگار همه چیز موقتی است. انگار منتظر چیزی هستم تا از این بلاتکلیفی در بیایم. اما نمی‌دانم منتظر چه هستم. چند روزی است این فکر در سرم مکرر می‌شود که باید این مسخره بازی را پایان دهم و همه چیز را به روال عادی‌اش برگردانم. پیش تو. مگر می‌شود که ما با هم نباشیم؟

دی‌شب، خوابت را دیدم...

این روزها چه می‌کنی؟ چگونه به سر می‌بری؟ چگونه سر می‌کنی؟ من که هیچ خوب نیستم.

احساس پرِ کاهی سرگردان را دارم که تکیه‌گاهش را از دست داده و نمی‌داند کدام به طرف پرتاب می‌شود، به کدام سو کشیده می‌شود. کجا شناور و معلق خواهد بود. سردرگم‌ام.

همه چیز از دست رفته‌است، همه چیز از دستم می‌گریزد و من تنها تماشا می‌کنم...

فقط نگاه می‌کنم، ...نگاه...

...And I’m losing all my ambition

Lier, Lier

 

When I say I’m Going on; when I say thee are cons and pros; Tangled in my twisted mind; losing all the ambition; losing all my tracks with reality; Going down as I’m throwing up; Surrounded by the evils of the past; Shadows of lost days, those which last; Can’t exactly recognize, which was a dream of future; and which a real memory that happened; Sitting in this chilly weather; I’m eating a yellow ice cream; My nose is getting cold, my eyes see glaring lights; People come and people go; Colors blink and colors fade; Moving fast and moving slow; When I say I’m calm and clear, Don’t believe me, I’m a lier; When I say I’m glad, Oh, cheers!; Don’t believe me, I’m a lier. When I say I’m with you here, or I say I’m listening dear; When I say I have some plans, I’m strong and know how it ends; I have to have an enormous start, I’ve got such a big big heart; Don’t you believe any word; I was lying from the start. Don’t believe me, I’m a leir; What I am, is a lier.qI don’t think of him no more; I don’t now need him for sure; I don’t think of him no more… Don’t believe such a lier.