دیگر نمی‌توانم بفهمم این تنهایی خود-خواسته است و یا حالا هم مثل هر چهار سالِ دوره‌ی لیسانس، محکوم ِ ناگزیر هستم به تنهایی؟ مدت زیادی طول کشید تا بفهمم قسمت زیادی از این تنهایی را خودم با دست خودم درست کرده‌ام. من نمی‌خواستم تنهایی را، اما برای این نخواستن، باید به قالبِ آدم‌هایی در می‌آمدم که کهکشان‌ها با من فاصله داشتند؛ این دومی را بیشتر نمی‌خواستم و نمی‌توانستم و این نکردم. پس چرا خود را زمین نهادم و مقهورِ آن‌ها شدم؟ رشد نفرت در خودم را از حقارت می‌دانستم، چاره‌ای نبود که جلویش را بگیرم. نفرت از حقارت است و جلوی آن را سد کردم. هر چند این نفرت آن‌قدر به موقع ظهور نکرد تا نجاتم دهد. اما به موقع تمام شد و با تمام شدن آن، تمامِ آن آدم‌های بی‌مقدار هم تمام شدند. حالا انگار بهتر می‌دانم‌ چه‌طور می‌توانم نفرت بورزم، اما نه از روی حقارت. این انزجار حاصل از بی‌معنایی و بی بته‌گی و شاید بد-نژاده‌گی (اگر معنای این کلمه را درست فهمیده باشم)  آن آدم‌ها است. حالا حتی باید جلوی این را بگیرم که برای تمام این آدم‌ها که در نظرم این‌قدر بی‌مقدار هستند، به جای انزجار، احساس دوست داشتن یا ترحم داشته باشم. من کاری نمی‌توانم پیش برد، چه سود از دوست داشتن ِ همراه با ترحمِ من؟ ترحم به چه کار می‌آید؟ شاید فقط به این کار که بتوانم تحملشان کنم، هر چند تحملشان روز به روز سخت‌تر می‌شود. حالا انگار بهتر می‌دانم که این تنهاییِ خود-خواسته، نه از آن‌جا ناشی می‌شود که تنها بودن و عارف مسلکی را می‌پسندم، و نه از آن‌جا که به قالب‌های آشنای آن‌ها در آمدن را بلد نیستم، بلکه از اینجاست که کسی را نمی‌یابم که دراندازه و قالب فکر و تن و ذهن من باشد.

 یک مشکلی داریم اینجا، آن هم اینکه بسیار معدود آدم‌هایی (بسیار معدود، یعنی تعدادشان از یک یا دو تا فراتر نمی‌رود هر چند سال یک‌بار)  را هم که با چنین خصوصیاتی پیدا می‌کنم، یا اینکه با توهمی از اینکه چنین خصوصیاتی دارند، خود ِ آن‌ها آن قدر در دنیای تنهایی خود غرقند که -شاید مثل خودِ من- چهره‌ی آشنایی نمی‌بینند. ارتباط عقیم می‌ماند.

این همه هذیان-واره‌ها که در کسوتِ منطق‌های پشت سرِ هم و فکرها و قضاوت‌ها و حتی توضیح دادن‌ها و افکارم سنجیدن‌ها که در ذهنم پشت سرِ هم می‌آیند را نمی‌توانم بنویسم. حالا دیگر فقط وقت ِ پیاده‌روی‌های طولانی نیست که فکرم این طور ترک تازی می‌کند، توی مسیرهای طولانی‌تر چند ساعته‌ای که هر روز سوار ماشین یا مترو باید طی کنم، بیشتر و بیشتر می‌شود. مدت طولانی است که کتاب خواندنم هم نم کشیده و اخیرا که خواستم مرمتش کنم، می‌بینم که آن توان گذشته را ندارم. مدتی است یک طوری شده، کتابی که دست گرفته‌ام بخوانم را باز می‌کنم، اما چند جمله یا چند صفحه که می‌خوانم، هجوم افکار امانم نمی‌دهد. جمله‌ها و فکرها طبق عادت پشت سرِهم ردیف می‌شوند. کتاب را می‌بندم و از پنجره‌ی تاکسی یا مترو بیرون را نگاه می‌کنم و می‌گذارم فکرها ببرندم. (ای بسا که از ایستگاه اتوبوسی که باید پیاده می‌شدم رد شدم یا سوار متروی اشتباهی شدم یا در خیابان‌ها گم شدم بس که به قول بابا و مامان، تو عالم ِ هپروت‌ام.)  اکثر وقت ها حتی نمی شود نوشت، سرعت دستم به ذهنم نمی‌رسد. وحتی خیلی وقت‌ها، حواسم موقع نوشتن پرت می‌شود. به هر حال نوشته هیچ وقت دقیقا آن چیزی نمی‌شود که در ذهن می‌گذشت. گاهی ذهن از روی بعضی کلمات می‌پرد یا جمله‌بندی‌ها را خودش توهمی جفت و جور می‌کند. لابد به همین دلیل هم هست که سرعتش بیشتر است. یادِ دستگاهِ ام-پی- فورِ خدابیامرزم می افتم که وقت‌های تنهایی، صدایم را ضبط می کرد. اما حتی بعضی وقت‌ها، شنیدن صدایم هم -به همان دلیلی که در باره ‌ی نوشتن گفتم- حواسم را پرت می‌کرد.

از این شوخی‌های بصری فرمال خوشم می آید که بعضی وقت‌ها با معنا هستند و اکثرا ارزششان در آشنایی‌زدایی و ساختارشکنی‌شان است، مثل بازی‌هایی که با عکس‌های دیجیتال می‌کنند و مانندِ آن‌ها، معمولا تجربه‌ای جدیدند و کشفی در خود دارند، (مثل دیدنِ یک تئاتر خوب، مثل آن دو تئاتر خیابانی که دیروز دیدم و آن یکی که در تماشاخانه‌ی ایران شهر نمایش داده شد، بتِ آذری؛ ) این پربار شدنی است که معتقدم زندگی را ارزش‌مند می‌کند؛ پس نمی‌دانم چرا همیشه خودنمایی آشکاری پشتِ آن‌ها حس می‌کنم؟ مسخره و مزخرف می‌شوند بس که شدت دارد این خودنمایی. خودنمایی باعث می‌شود دیگر صداقت نداشته باشند و صداقت نداشته بودن منجر می‌شود به غریبگی.

از این حرف‌هایی که چند صد تومار هستند و چون فرصتی نیست برای بیانشان، در قالبِ یک جمله‌ی کوتاه، یا متلک وار فرود می‌آیند که طرفی بسته نمی‌شود، می‌شود؟ من اغلب در آن‌چه به زبان می‌آورم الکن می‌شوم وقتی گفت‌وگویی بنا به موقعیت تمام می‌شود، تازه در ذهنِ من شروع می‌شود. تازه حرف‌هایی که باید می‌زدم مسلسل-وار، ردیف می‌شوند. معمولا تا بیست وچهار ساعت بعد، هنوز گفت‌و‌گو در ذهنم ادامه دارد. اما مخاطب نیست که حرف‌ها را بشنود. همه چیز حنقه می‌شود. آن قدر حرف‌ها و حس‌ها در من حنقه شده که ورم و دردِ  سینه‌ام را  به روشنی حس می‌کنم. سعی می‌کنم نفس‌های عمیق بکشم و ضربان قلبم را آرام کنم. نوشتن‌ام کمی، فقط کمی، از حرف زدنم بهتر است. اینجا هم الکن‌ام. خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم این چیزی که از من به واسطه‌ی رفتار و حرف‌ها دیده می‌شود، چقدر با خودم فاصله دارد؟ آن وقت می‌پرسم:" خود مگر کسیت؟" کدامِ این‌هاست؟ این‌ها همه یکی هستند، اما بیان و رفتار، جلوه‌ای است از آدم که هر چند قابل تغییر و قابل تقویت است تا حدی، اما با تسامح، مثل شکل دماغِ آدم یا هیکل آدم می‌ماند و همان قدر از درونیات فاصله دارد گاهی.

این آزار دهنده است که چقدر حرف زدن‌ها و رابطه‌ها به موقعیت بستگی دارد. روابط دوستانه را کار دارم، نه غیر آن را که تکلیفش معلوم‌تر است. پیش می‌‌آید که باید منتظر باشی تا طرف را گیر بیندازی مثلا؟! من ازین سیاست بازی‌ها متنفرم. همیشه این خطر هست که اگر درخواستی کنی، ریجکت شوی، و این نه تنها حرف‌ها و خواست‌های حنقه شده را متورم‌تر می‌کند، بلکه پشیمانی بدی هم برای عزت نفس به همراه می‌آورد و این یعنی اینکه رابطه چقدر فاسد و مسموم است. اگر طرف به اندازه‌ی کافی شعور داشته باشد، کاری می‌کند که  برای ادامه‌ی سالمِ رابطه، خجالت زده نمانی تا ناچار نشوی برای حفظِ عزتِ نفس‌ات، فاصله ای معنا دار بگیری.  

حرف‌های چند صد توماری که چون موقعیت‌اش  پیش نمی‌آید، می‌مانند. اینجا دیگر صمیمیت و آشنایی معنایی ندارد. فروغ چه گفته بود؟ چراغ‌های رابطه تاریک است؟ یه همچین چیزی.

چیزهایی که امروز نوشتم، از این هم بیشتر بود. بقیه‌اش را متاسفانه نمی‌توانم اینجا بنویسم. به هزار و دو دلیل. حتی اینجا هم نمی‌شود با خیال راحت حرف زد و باید هزار جور مصلحت به کار بندی. همه چیز کثافت کاری است!