بریدن

در آستانه‌ی درد، ترس مرا برمی‌دارد و  در  اوهام رها می‌کند

تو در فاصله آشنا بودی

هر چه پیش می‌آیم، غریبه‌ترم می‌شوی

از درد تا درد /        بر مصدرِ کشیدن ایستاده‌ام

و فاصله حدی است که وقتی به تو میل می‌کنم

به بی‌نهایت تمنا دارد.

من درد را کشیده‌ام/    هجا به هجا

و بر دوش خود در تمام این میانه‌ها

که از دست رفته بودم و در ملامت‌ات تقسیم می‌شدم.

پاره-پاره‌های مرا از لباس خود بتکان.

من درد را می‌کشم به آن سوی خواستن‌ات

من درد را می‌کشم،

آن قدر که از ذات خود تهی شود.

درد من را می‌کشد تا از من بمیرد.

و کش بیایم تا تنهایی‌های ناخواسته‌ای که باید سقطشان کنی.

آسمان‌ات را باردارم.

این نطفه‌ که در من می‌بندی،

پروازی است که با تولدش مادرش از درد مرده بود.

فرزند تو را در یازدهمین بُعد جهان به دنیا خواهم آورد

لایه‌های حقیقت من را به بازی گرفته‌اند

و تو را به تمسخر

این جنین که وجودم را تا انتها می‌مکد

فرزند خَلَف توست.

آسمان‌ات را باردارم

این نطفه ی خاموش که در من می‌بندی

به شعوری بالغ/     تلخ زائیده خواهد شد

به درد بسیاری که مرا می‌‌کِشد

از این سرِ اختگی نبودنت

تا آن سوی پروازی که از تو خواهم زائید

پیش از این ابرهای باکره

بر این خلوت معصوم گریسته بودند

وگرنه آیا شاخه‌ای که آن همه بی‌بَر

هنوز در سرمای نابه‌هنگام، از خم شدن می‌ایستاد

توان آن را می یافت که کینه‌ای به دلِ برگ‌هایش نگیرد؟

تا نمرده ای

تا نمرده‌ای بگویم‌ات

از من چیزی باقی نخواهد ماند

در تمام روزهای زنده

بی‌انکه رو در رو و چشم در چشم

گوش داده باشیم.

من چشم می‌دهم    تو نگاه نمی‌دهی

من جان می‌دهم    تو دل نمی‌دهی

در تمام روزهای زنده، مردگی خواهم کرد

بی‌آنکه اشاره‌ای از من، سایه‌ای روی تنهایی کسی بینداز

رشته‌ی کلام‌ام را با خودت برده بودی

بی‌آنکه بدانی نگاهم با قدم‌هایت،

راه رفتن آموخته بود.

ای کاش تو رفته بودی

هشیاریِ من، از قدم‌های تو جا می‌ماند

همواره جا مانده‌ام و قلبم از کفِ پایم بیشتر ترک بردشته است.

ای کاش تو مرده بودی

بگویم‌ات تا چیزی طلب نکنی

من سراپا وقف شده بودم و کاری با خودم نداشتم

من سراپا آسمان شده بودم و در انتظار پروازی، غوطه می‌خوردم

من که از پا تا سر چشم بودم پیش دست‌هایت

تو خواستی، اما نشد که دلم هرز نرود

صدایم بدون من، شکست

قدم‌هایم دور می‌شد

همچنین که من به تماشا نشسته بودم

چهره‌ام با دریا موج می‌خورد.

آبان 90

آواره

 من سال‌ها پیش از دهان افتاده بودم

خبری نیست از آن همه باد که مرا بُرد

و رها کرد در میانه‌ی راه شیری،

و من قرن‌ها، کهکشان گردی بودم سرگردان

که از ستاره‌ی قطبی تا ماه، و از ماه تا شمالی ترین درخت کره‌ی زمین،

افقی نمی‌یابد.

آوارگی طاقت مرا طاق می‌زند

دلم می‌خواهد خانه‌ای داشته باشم

دوره بیفتم توی خانه و شمع‌های روشن را یکی یکی فوت کنم

پنجره‌ای باشد در خانه‌ام

که تنها تابِ نگاهِ ماه را داشته باشد

پنجره‌ی خانه‌ام با هر نگاه هرزه‌ی دیگری خواهد شکست

و هزاران خورده‌اش در قلبم فرو خواهد رفت

این خون سرخ که زمین را فرش می‌کند،

از جراحتِ آوارگی قلب من است

آیا هر آن‌چه دوست می‌دارم از من خواهد گریخت؟

خانه‌ام را بر تنها یک ستون بنا خواهم کرد

که ریشه در اعماق اقیانوس داشته باشد

آیا هر آن‌چه می‌پرستم خاکستر خواهد شد؟

باد دیگر آواره‌ام نخواهد کرد

چرا که در اعماق پاکیزه‌ی آب‌های زمین ریشه کرده‌ام

و هر شب، پای پنجره، به انتظار دیدار ماه نشسته‌ام

آیا ماه خیره در چشمانم خواهد نگریست؟

آرام پائیزی

بهار، مرا از زمین می رویاند

و تابستان، طراوتم را می خشکاند.

پاییز، پاییز،

پاییز است که نوازش گر زخم های من است

هنگام که فرو می افتم، به رقصم در می آورد

و بر بستر نرمی که تدارک دیده است، 

آرام می گیرم.