ته کشیدگی
وجودم دو پاره شده است. پاره ای آرام و پاره ای سرگردان. پاره ای عاقل پاره ای واله. پاره ای عافیت طلب و پاره ای عصیان کار. پاره ای معشوق و پاره ای عاشق.
دوام نخواهم آورد.
گسسته خواهم شد.
------------------------------
دل شکستن هنوز معنی دارد؟ معنی دارد! اهمیت ولی ندارد. همیشه آن کسی که باید اهمیت بدهد پیدایش نیست؛ یا حواسش نیست؛ که این دو با هم فرقی ندارند. قیدِ همیشه را از سر جمله بردار که این قدر بی مزه و لوس نباشد از شدت تعمیم داده شده گی!
منظورم از هنوز، هنوز در بیست و چهار و بلکه هم پنج سالگی است.
-----------------------------
دفترم وسط نوشتن ته کشید. نوشتنی ها دارد سرریز می کند؛ چه کنم؟ در به در دنبال کاغذی گشتم که بشود یک جوری بعدا تنگ ِ دفتر چسباندش. به مستقیم تایپ کردن هم فکر کردم اما خوشم نیامد. حرفهایم تایپ کردنی نبود؛ نوشتنی بود. هنوز به سنت ِ قلم و لمس جسم کاغذ پایبندم و حظی دگر می برم. لذت شهوانی حاصل اصطکاک قلم و تن سفید کاغذ را فرساییدن.
ببین! یک مسیر کوتاه چند متری را راه رفتن، قدم زدن دیوانه وار، رفتن و برگشتن مکرر با سرعت یکنواخت، عادتم است. قدیمی ترین خاطره ای که از این عادت دارم این است که این کار در یازده سالگی برایم بدیهی بود. قبل ترش، چیزی به خاطرم نمی آید. دبیرستان که بودم عادت کرده بودم یک تکه ی چهار- پنچ متری جلوی در ِ کلاس را بروم و برگردم . سرم پایین و حواسم به خیالات خودم که بود، یکی از بچه ها، که داشت رد می شد که برود توی کلاس، بی ملاحظه و خندان بگوید: فلانی، چند متر شد؟ سرم را گیج و ویج بالا بیاورم و از شنیدن اسم خودم از دنیایی از توهمات پرت شوم توی همان تکه ی چند متری جلوی کلاس اول دبیرستان مدرسه ی فرزانگان، و بگویم: هان؟ لبخند شیطنت مبتذل را که روی صورتش می دیدم، چند ثانیه طول می کشید که صدایش توی مغزم مرور شود و بتوانم در جواب لبخندی تحویل اش دهم که شوخیش کامل شده باشد.
این روزها، جسمم که معمولا خسته است، اگر یاری کند، منتظر قطار که هستم سکوی مترو را اگر خلوت باشد می روم و می آیم. ( از همین جمله معلوم است که چه قدر این روزها قدم زدنم مقید شده است!) اگر قدم زدنم بیاید کمتر در فکر این هستم که آدمهایی که از جلویشان رژه می روم، چه فکری خواهند کرد. -اصلا این ها نه مگر تمام آن احمق هایی هستند که وقتی سوار قطار می شوند یا الکی لبخند می زنند یا الکی فحش می دهند؟-
امروز- عاشورا- تمام سکوی ایستگاه را چهل دقیقه رفتم و آمدم. اول که تقریبا تنها بودم یک بار کل سکو را و بعد که کم کم شلوغ شد، محدود شد به منتهی الیه سمت راست که به منظره ای از ریل ها ختم می شد که در پرسپکتیو دور می شدند و آن سمت هم خورشید داشت پشت درخت ها غروب می کرد و آدم می توانست بی خیال ِ تمام آنهایی که ده متر آن طرف تر منتظر قطار روی صندلی ها نشسته بودند، به نرده ی انتهای سکو تکیه دهد و احساس کابویی تنها را داشته باشد که در خلا غوطه ور است! البته قطار تاخیر داشت و کابوی تنها کلافه شده بود.
کلافه و فکری که می شوم، یا در خیال بافی که فرو می روم، این طوری راه رفتنم می گیرد. مسیری تکراری و معمولا کوتاه که سر و تهش معلوم باشد و اینکه به کجا می روم دغدغه نشود.
حالا ببین، داشتم یک چیزی می خواندم که وسطش بی تاب و پر فکر و خیال شدم و شروع کردم در اتاق قدم زدن. یک تصویری آمد توی ذهنم: چه فرقی دیده می شود بین آن آدمی که این طوری سرش را پایین می اندازد و دستش را در جیبِ احتمالی اش می کند و شاید هم گوشه ی لبش را بگزد و برود و بیاید؛ آن کسی که روی تخته سنگی، نشسته و ساکت و آرام، به ستاره ها خیره شده و وقتی نسیمی می آید، نفس عمیقی می کشد و جای دیگری است؛ همان قدر که در لحظه ی حال است و همان قدر که زنده ی مسلم. آن یکی در قبض است این یکی در بسط؟
---------------------------------
تمام به هم ریختگی های مزخرف از آن جا ناشی می شود که حرفی داری و نمی توانی بزنی. گوش نمی کند و راه ِ حرف زدن را بسته. حالا شاید موضوع بزرگ و مهم هم نباشد اما توی گلویت گیر می کند و راهش را می بندد. دارد ورم می کند. خودت هم می دانی چقدر مزخرف است. پس فکر کن که چه آدم ِ مزخرفی است و رها شو. اما نمی توانی قبول کنی که مزخرف است. رها شدن هر چند باید مقدور باشد در هر صورت. سعی ات را خواهی کرد به هر حال؛ اما فعلا که گلویت متورم شده. می فهمی چه می گویم که؟ حرف های ساده و پیش پا افتاده و روزمره، این طوری می مانند و می گندند و تبدیل به پیچیده و متورم و ازلی می شوند.
اصلا از من بپرسی می گویم مفهوم ازل و ابد از همین جا منشأ می گیرد!
-------------------------------------
blank