مترو نوشته : There is no way to communicate
نوشته ای بیات از هجدم مهر ماه
دختری در مترو بین دوستانش نشسته است و گپ می زنند. از حرفهایش فهمیدم دانشجوی تئاتر است. لابد هم باید دانشگاه آزادی باشد، چون از دانشجوی تئاتر دانشگاه دولتی، چنین تیپ ساده ای با مقنعه بعید است. حرف زدنش به دلم می نشیند. احساس می کنم هم سنخ من است. ازش خوشم می آید. اما هرگز با او ارتباطی نخواهم داشت. آن قانونِ کذایی ِ "هرکس به واسطه ی شش نفر در با هر آدمی در دنیا در ارتباط است" ِ فیس بوک هم به دردِ روابط انسانی نمی خورد. بین شش میلیارد جمعیت کره ی زمین، تنها تر می توان بود. هر چه جمعیت بالاتر باشد، به همان نسبت یک آدم تنها، تنها تر است.
صندلی ِ خالی نبود و وسطِ راهروی طبقه ی پایین مترو، روی زمین نشسته بودم. سرماخوردگی نا برایم نگذاشته بود. عوضِ استراحت، تمام روز را بیرون بودم. کسل بودم و بدنم درد می کرد. دخترها، روی صندلی های شش تایی روبه روی من مشغول گپ زدن بودند. چند ایستگاه بعد،یک صندلی در ردیف پشت دخترها خالی شد و خانم فروشنده ای که من سر راه رفت و آمدش بودم، با دلسوزی ای متظاهرانه جا را برایم نگه داشت تا با زحمت بلند شوم و بروم بنشینم.
دیگر آن دختر را نخواهم دید. علامتش می زنم. عینکی بود. مانتو و مقنعه ی مشکی پوشیده بود. سرزنده و باهوش به نظر می رسید. ( و نه احمق مثل اکثر دخترها و حتی اکثر آدمها) چهره اش با وجود اینکه معمولی بود، نه زیبا و نه زشت، اما چیزی خاص و قابل تشخیص در خود داشت. چیزی جذاب که خیلی هم ظاهری نبود. کاریزمایی مثبت. به نظرم با نمک می آمد.
فقط ده دقیقه دیدمش. چند سال بعد، در جایی دیگر، شاید حتی کشوری دیگر، خواهم شناختمش. در تنهاترین دوره ی زندگی ام در کشوری بیگانه و میان مردمی بیگانه. او را پیدا خواهم کرد و صمیمی ترین دوستم خواهد شد. از آن دوستان بسیار نزدیک که آدم زندگی اش را بدون حضور آن ها نمی تواند تصور کند و انگار بدون آن ها نمی تواند زنده بماند. ( اما می تواند. این تنها یک توهم لحظه ای دلنشین است.) در آن روزها، یک بار که با هم از خیابانی سرحال و پرهیاهو، کنار رودخانه ای زیبا (رود ِ سن باشد لطفا) می گذریم، به او خواهم گفت :" راستی هیچ می دونی من چندین سال ِ پیش تو رو با دوستات توی متروی تهران -کرج دیده بودم؟ داشتی در مورد تری هَپی فرندز برای دوستات حرف می زدی. من رو یادت می یاد؟ کنارتون روی زمین نشسته بودم. روسری سبز-آبی، قیافه ی رنگ پریدهِ، دلم نمی دانم چرا آن روزها شکسته بود انگار. احساس ِ درماندگی می کردم اما می دانستم به زودی انرژی ام باز می گردد.
خواهد خندید. من را به یاد نخواهد آورد. موضوع صحبت عوض خواهد شد. من خواهم گفت: " با قایق سواری چه طوری؟" دوتایی سوار قایقی تفریحی می شویم و دور خواهیم شد؛ در پرسپکتیو رودخانه با خانه های شیروانی دار رنگ و وارنگ ِ اطرافش. و از کادر ِ دروبین بیرون خواهیم رفت.
روزی بسیار متفاوت از امروز.
1- آن کس که زنده است، باید تمام زجر زنده بودن را عاشقانه بپذیرد.
چرا که وقتی احساس می کنی باید این گونه باشد که می توانی چشمانت را ببندی و بمیری و آب از آب تکان نخورد، این گونه نخواهد شد. بیدار خواهی شد و روز ِ جدید به همان وقاحتِ تمام ِ دیروزها ادامه خواهد داشت. بی آنکه بداند تو باید می مردی.
2- اگر یک آدم ِ تنها باشی میان ِ هزار نفر، کمتر تنها هستی تا یک آدم ِ تنها باشی میان ِ شش میلیارد نفر؟ این هم از آن حرف های مفت است چرا که تنهایی از آن دست مقولاتی است که با کمیت نمی توانش سنجید.
تنهایی از آن چیزهاست که با رقم و عدد میزان کردنش، به بیراهه می رود.