پائيز هم رفت، پائيزِ امسال هم . . .
نسيان ، جزئي از طبيعت ماست . و واي كه اگر نبود، چه بر سرِ من ، تنها مي آمد!
نزديك شدن به كسي آيا يعني دور شدن از خود؟ يا شايد تنها بودن است كه زياد در باتلاق ِ«خود» غرقم كرده است؟
و اين « خود » كيست؟ آيا به جز مجموعه اي از نيازها و خواب ها و خورد و خوراك ها و زنده ماني ها؟
سي ام آذر گذشت! آن شب خاطره انگيز، امسال تداعي نشد، زيرا كه من در حال آفريدن خاطره ي ديگري بودم. جائي ديگر، كساني ديگر. سير اتفاقات اما باز مرا به آنجا برد، بي اينكه منظوري در كار باشد،و شگفت آنكه رودر روي آن خاطره ي چهار سال پيش ايستادم و باز هم به خاطر نياوردمش! اما آنجا كنار خيابان توقف كردم ، نگاهي به داخل انداختم ، به دنبال يافتن چهره اي آشنا شايد، دنبال چيزي مي گشتم اما نمي دانستم چيست ، شگفت آنكه باز هم به خاطر نياوردم .
اما حالا مي دانم ، به دنبال خودم مي گشتم، به دنبال آن دخترك 18 ساله ، به دنبال آن خاطره ي فراموش شده ، آن آخرين روز كودكي ، آخرين روز شعف بي دغدغه، آخرين رد پاي معصوميت و عشق خالص . . .
آن روز چه كسي فكرش را مي كرد چه اتفاق ها با همان آدم ها قرار است بيفتد؟ و وقتي از آنها تا حد ممكن كشيدم و خواسته يا ناخواسته بريدم، چه اتفاق ها با چه آدم هاي جديدي در شرف وقوع بود. سهل است، حتي دو ماه پيش هم نمي توانستم ذره اي از چيزي را كه امروز برايم در جريان است تصور كنم، يا خاطره اي را كه سي ام آذر امسال شكل خواهد گرفت . . .
يلدا هم گذشت! امسال حضرت حافظ گفت:
به عزم توبه سحر گفتم استخاره كنم بهار توبه شكن مي رسد چه چاره كنم
سخن درست بگويم نمي توانم ديد كه مي خورند حريفان و من نظاره كنم
به دور لاله دماغ مرا علاج كنيد گر از ميانه ي بزم طرب كناره كنم
ز روي دوست مرا چون گل مراد شكفت حواله سر دشمن به سنگ خاره كنم
به تخت گل بنشانم بتي چو سلطاني ز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره كنم
گداي مي كده ام ليك وقت مستي بين كه ناز بر فلك و حكم بر ستاره كنم
چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه پياله گيرم و از شوق جامه پاره كنم
مرا كه نيست ره و رسم لقمه پرهيزي چرا ملامت رند شرابخواره كنم
ز باده خوردن پنهان ملول شده حافظ (لاله!) به بانگ بربط و ني رازش آشكاره كنم
خواجه حافظ شيرازي هم فهميده كه من توبه ناپذيرم!
Ì Ì Ì
هوا ابري است. پرده را كه كنار مي زنم نور آسمان اتاقم را روشن نمي كند. هوا دلگير است. حالا بگو چه طور به يادم نيفتد كه زمستان سال گذشته در آن لشكر سرما و برف و يخ ، هر روز صبح به انتظار آفتاب از خواب بيدار مي شديم، تا مگر كمي از دلمردگيمان كم كند؟
من اما دلمرده نبودم. من ، خيالي با خود داشتم كه هر روزم را آفتابي مي كرد. با اين حال وقتي يك روز صبح اين پيام آمد كه : «چه آفتابيه! » نشد كه تمام آن روز سر خوش نباشم ، هم از بركت آفتاب آسمان، و هم از داشتن خيال آفتابي خودم. چه سرخوش بودم . چه شاد!
امروز صبح كه از خواب بيدار شدم، اين شعر در ذهنم آمد:
تا آينه رفتم كه بگيرم خبر از خود
ديدم در آن آينه هم جز تو كسي نيست
گاهي همه چيز دست به دست هم مي دهد كه زندگي دلگير باشد . . .
سوم دي ماه 1387