امشب برای پنجمین بار، فیلم "درخشش ابدی ذهن پاک" رو نگاه کردم.
چرا این فیلم اینقدر خوبه؟
تو صحنه ی اول فیلم که در باره ی آشنایی دوباره ی جوئل و کلمنتاین بود، به کلمنتاین حسودیم شد و یادم افتاده که پارسال هم تقریبا همین احساس رو پیدا کرده بودم. دلم می خواست می تونستم به همون راحتی و همون قدر ساده خواسته هام رو بیان کنم. جایی از فیلم، یکی از شخصیت ها میگه که به بچه ها نگاه کن که چقدر خالص و آزاد و پاکیزه اند اما آدم بزرگ ها ملغمه ای از یاس و ترس های بیمار گونه اند. البته این حرف در مورد بچه ها زیاد درست نیست اما باز هم حس می کنم که آدم در کودکی با خودش و ترس ها و خواسته هاش رو راست تره. حداقل من که تو بچگی ازین مشکلات نداشتم و چیزی که می خواستم رو با تمام قدرت می گفتم. حالا اما این طور نیست. دوروبر من پر از جوون هاییه که مثل خودم چیزهایی رو می خوان که ندارند و چیزهایی رو دارند که نمی خوان و بدتر ازون اینکه گم کرده اند که اصلا چی می خوان. همه انباشته از سرخوردگی های انباشته. دلم می خواد مثل یک بچه بشینم و برای چیزی که می خوام جیغ و داد راه بندازم و بهش برسم.
دلم ذهن پاک و عاشق و سرشاری می خواهد.

a cold world out there, but the warmth of a personal union and happiness, threatened by underlying weaknesses