سال نو

همیشه سال نو غافلگیرم می کند. همیشه کلی کار نصفه و نیمه باقی می ماند. نمی دانم چه باید بگویم اما دلم می خواهد ازین حال و هوا در بیاییم. امسالم را به تنهایی آغاز می کنم. سال پیش این موقع فکرش را هم نمی کردم که این گونه خواهد شد. آرزو می کنم خوب باشی. آرزو می کنم سال خوبی داشته باشی. آرزو می کنم....خیلی آرزوها برایت، برای خودم، .... 

عیدتان مبارک.

با تو هستم

چیزی بگو. خبری از من بگیر. این طور فارق از من که می روی، دلم با تو کجا می رود؟ تمام هوش و حواسم با تو کجا می رود؟ در سیاهی نامعلوم محو می شوی و نمی دانم تنها و معلق در آن خلاء به کجا بیاویزم. به کجا بیاویزم بی وفا؟

چله نشین

چهل روز به پایان رسید.

بعضی وقت ها خیلی دلتنگت می شم. دیشب خواب خاطره ای رو دیدم که هرگز اتفاق نیفتاده بود.  لبخند زده بودی و چهره ات آروم و مهربون بود. تو خواب و بیداری بودم، آشفته شدم و یک هو از خواب پریدم. دلم تنگت می شود گاهی.

Eternal sunshine of a spotless mind

امشب برای پنجمین بار، فیلم "درخشش ابدی ذهن پاک" رو نگاه کردم.

چرا این فیلم اینقدر خوبه؟ 

تو صحنه ی اول فیلم که در باره ی آشنایی دوباره ی جوئل و کلمنتاین بود، به کلمنتاین حسودیم شد و یادم افتاده که پارسال هم تقریبا همین احساس رو پیدا کرده بودم. دلم می خواست می تونستم به همون راحتی و همون قدر ساده خواسته هام رو بیان کنم. جایی از فیلم، یکی از شخصیت ها میگه که به بچه ها نگاه کن که چقدر خالص و آزاد و پاکیزه اند اما آدم بزرگ ها ملغمه ای از یاس و ترس های بیمار گونه اند. البته این حرف در مورد بچه ها زیاد درست نیست اما باز هم حس می کنم که آدم در کودکی با خودش و ترس ها و خواسته هاش رو راست تره. حداقل من که تو بچگی ازین مشکلات نداشتم و چیزی که می خواستم رو با تمام قدرت می گفتم. حالا اما این طور نیست. دوروبر من پر از جوون هاییه که مثل خودم چیزهایی رو می خوان که ندارند و چیزهایی رو دارند که نمی خوان و بدتر ازون اینکه گم کرده اند که اصلا چی می خوان.  همه انباشته از سرخوردگی های انباشته. دلم می خواد مثل یک بچه بشینم و برای چیزی که می خوام جیغ و داد راه بندازم و بهش برسم.

دلم ذهن پاک و عاشق و سرشاری می خواهد.

  a cold world out there, but the warmth of a personal union and happiness, threatened by underlying weaknesses