ياد ِ ايام : خربزه آب است.

 

اين نوشته ( و بسيار ديگر) در واكاوي ِ كاغذ هاي توي كارتن ها و پوشه هاي انبار شده به دست آمد:

معمولا عادت هاي بد را ترك می كنند. اما من مي خواهم يك عادت ِ خوب را ترك كنم. آن هم نه به اين خاطر كه عادت ِ خوبيست، بلكه چون عواقب ِ بد دارد. اين هم يك جورش است. هميشه فكر مي كردم خيلي خوب است كه آدم صادق و بي ريا باشد. فكر مي كردم اين آدم بزرگ ها كه اين قدر دم از صداقت و يك رويي مي زنند، پس چرا به حرفشان عمل نمي كنند؟

حالا مي فهمم چرا. شايد دارم قاطي ِ آدم بزرگ ها مي شوم. شايد.

قاطي آدم بزرگ ها شدن خيلي دردناك است. بايد از دنياي خيال هايت جدا شوي.هر وقت كه خيال ها به سراغت آمدند به خودت نهيب بزني كه "‌به فكر ِ زندگي باش! مگه بچه شدي؟" آن وقت مي روي و توي مجله ها از شيشه اي بودن ِ قلب بچه ها و زلالي ِ دلشان مي نويسي.

 دلم مي خواهد اين عادت را ترك كنم چون هر وقت با يكي صادقم ، طور عجيبي نگاهم مي كند. انگار جن ديده است. انگار من از دنيايِ ديگري حرف مي زنم. انگار مي خواهم سرش كلاه بگذارم. انگار  . . . شايد اين عادت ِ خوب آن قدر ها هم خوب نيست.

 

يادداشت ِ معلم ِ انشا (احتمالا معلم ِ دوم راهنمايي كه خانم ِ جوان ِ مجردي بود با چشم هاي سبزو متاسفانه فاميليش يادم نمي آيد):

لاله ! حرفهات حرف نداره!

تو بزرگي ولي مثل ِ آدم بزرگ ها نيستي.

چقدر روان و قشنگ مي نويسي.

 اميدوارم اين تعريف ها براي تو مثل ِ جايزه ي نوبل براي بعضي ها نباشد.

تداوم راهي باشد كه انتخاب كرده اي.

[هندونه زير ِ بغلم مي ذاشت!]

تاريخ اصلي ِ اين نوشته: يك زماني در سال ِ هفتاد و هفت يا هشت، مدرسه ي فرزانگان ِ تهران

 

نُكَت:

-          هنوز هم  بعد از ده سال اين عادت را ترك نكرده ام.

-         من هيچ وقت در زندگي ام دوست نداشتم بزرگ شوم. حق هم داشتم! در دوران بچگي و نوجواني اين قدر بزرگ و كوچك تحويلم مي گرفتند كه علاقه اي به بزرگ شدن نداشتم.  و مي بينيد كه مي فهميدم آدم بزرگ بودن چه مصيبتي است. كلا آن وقت ها بيشتر خوش مي گذشت. شايد همان موقع هم معناي اين جمله ي دكتر شريعتي را كه بعد ها خواندم درك كرده بودم كه مي گفت : دريغا كه حماقت هم موهبتي است. چه ، آدم مي تواند بميرد اما نمي تواند تصميم بگيرد كه نفهمد.

-         هنوز هم دارم با اين طرز فكر ِ " به فكر ِ زندگي باش كه خربزه آب است" مبارزه اي پنهان مي كنم. در عين حال كه يك بخش زندگي هم با جديت فراوان همين است كه به فكر ِ زندگي باش كه خربزه آب است!

-         اين قضيه كه "هر وقت با يكي صادقم طور عجيبي نگاهم مي كند" و اينها، فقط  زائيده ي تخيلاتم بود براي اينكه مطلب را ساده تر گفته باشم و زياد پيچيده نشود موضوع كه عواقب ِ اين صادق بودن چيست!

-         من بعد ها در زندگي بارها به حماقت از فرط ِ سادگي و صادق بودن محكوم شدم!

-         الآن نه بزرگم و نه مثل ِ آدم بزرگ ها.

-         جايزه ي نوبل براي بعضي ها؟ گذشت ِ زمان ثابت كرد كه اين تعريف ها براي من مثل ِ سيمرغ ِ بلورين براي ِ‌ بعضي ها شد. در آينده، در جا زدم. به شدت در جا زدم. و آلان هنوز در حال ِ در جا زدنم. راهي كه انتخاب كرده ام؟ هنوز چيزي انتخاب نكرده ام. يا فكر كنم يك زماني گمش كردم. شايد اين طور باشد!

-         وقتي بچه تر بودم خودم و همه فكر مي كرديم من وقتي بزرگ شوم يك چيزي مي شوم. اين را حميد ِ هامون هم مي گفت. هر چند در آن فيلم او چهل ساله بود و بسيار نا اميد تر از حالاي من.

-         I’m trying to pull myself back together! Don’t worry

 

يك توصيه ي اكيد: از نصيحت به شدت متنفرم دوستان! و حرف ها و دلداري ها و " نه اين طوري هم نيستي " هاي هيچ كدامتان را هم قبول ندارم. اصولا خودتان را هم قبول ندارم. خوب؟

 

 

 

 

Home Again

آيا در زندگي ضد حال هاي كوچك ِ اعصاب خورد كن خورده ايد؟ من الان يكي خوردم! خيلي بد مزه و حتي دردناك است. سه صفحه مطلب تايپ كردم براي آپ ديت كردن بلاگم بعد از چند هفته. آلان آمدم ديدم همه اش غيب شده! اصولا اين موجودات ديجيتال مي دانيد چه جوريند؟ حاليشان نمي شود كه! حالا من يك ربع زل زدم به اين آقاي وُردِ دو هزار و هفت بلكه تجديد نظري كنند و سه صفحه مطلبم را برگردانند! اما انگار نه انگار! به روي مبارك نمي آورند. مطلب در مورد توران ِ ميرهادي بود. در مورد تعليم و تربيت بود. خيلي خوب بود!

اصلا شما مي دانيد در طول يك هفته ي گذشته چقدر موضوع و حرف توي سرم بوده كه اينجا بنويسم و ننوشتم؟ نمي دانيد كه. آلان هم كه دل و دماغ ِ نوشتن با اين سه صفحه تايپم پريد و رفت.

فقط يك چيز را بگويم . آن هم اينكه اگر فيلم ِ هامون را نديده ايد، خوب چيزي را نديده ايد. يعني برويد ببينيد. يعني من كه هامون را ديدم تازه فهميدم خسرو شكيبايي يعني چه. و تازه باز يادم آمد چرا دهه ي شصت ِ فيلم سازي ايران درخشان بوده. و اينكه هامون را مهرجويي ساخته است و مهر جويي خوب چيزي است اصولا. من يادم مي آيد ليلا را ديدم و اجاره نشين ها را كه مهر جويي را كشف كردم. و اين فيلم هامون، علاوه بر خسرو شكيبايي و مهرجويي ، بيتا فرهي دارد  و عزت الله انتظامي  و تازه يك جا پانته آ بهرام هم مي آيد و رد مي شود. و اينها كه مي گويم همه بهانه است چون اصلا اصل ِ فيلم ديدني است و كلي باز شگفت زده شدم  فيلم ايراني اي ساخته شده در اين مملكت كه چنين دغدغه هايي را مطرح كرده است و من خبر نداشتم! فكرش را بكنيد الان كي امكان دارد فيلمي پخش شود از سينماها كه تم اصلي اش مسئله ي شك به دين و خدا و درگيري با اين فلاسفه ي مدرن ِ غرب باشد و آخرش هم آدم شك كرده اش به راه راست هدايت نشود صريحا؟

نه اصلا خيلي بد دارم حرف مي زنم. خودتون بريد ببينيد ديگه!

يك نكته: يك جاي فيلم حميد ِ هامون كتاب فراني و زويي ِ سالينجر را مي دهد به همسر آينده اش كه بخواند و كلي تعريف مي كند از اين كتاب.

اول اينكه حسوديم شده به نسخه ي زبان اصلي فراني و زويي ِ سالينجر! دوم آنكه مهرجويي حرف هاي خودش در مورد كتاب را گذاشت توي دهن ِ هامون كه خسرو شكيبايي بگويد( و اصولا فكر كنم كل فيلم دغدغه هاي مهرجويي است كه خسرو شكيبايي اجرا مي كند!) سوم آنكه بعدا مهر جويي فيلم پري را ساخت كه اگر دقت كنيد مي بينيد آخرش نوشته برگرفته از فراني و زويي ِ سالينجر. كه فراني اش نيكي كريمي بود و زويي اش هم علي مصفا. و شما ببنيد كه انتظامي را و سالينجر را و بيتا فرهي را و خسرو شكيبايي ِ هامون را و علي مصفا را و حتي نيكي كريم را جمع كنند يك جا يعني من مي خواهم پرواز كنم از پشت بام!

راستي، اين اولين پست است كه از زمان ورود به خانه ي نو نوار شده مان مي نويسم. سلام خانه ي نو نوار شده ! سلام اتاق ِمهربون و آبي ام!

یک دو سه

۱- من می ترسم. از تنها شدن می ترسم. از دوباره تنها شدن می ترسم.

۲- پیکاسو: هنر هیچ گاه پاکدامن نیست. ما به پاکدامنان و به آنهایی که آمادگی پذیرش آن را نداشته باشند هیچ گاه اجازه ی تماس یافتن با آن را نمی دهیم. آری هنر خطرناک است. و اگر پاکیزه باشد هنر نیست.

۳- وليعصر، چماق به دستان، موتور سواران، پيرمرد و پيرزني كه از زير پل كه رد شدند چشمانشان قرمز و پف كرده و اشك آلود بود و پسري يك سيگار دستشان داد، تيمسار كه نگراني ِ ساكتش توي ذهنم جا خوش كرده است.

صبح خيابان گز كردن، شب مهماني ، صبح ترس و  پيچيدن توي كوچه هاي فرعي، شب گودباي پارتي، شب بوق بوق بوق ِ ممتد توي خيابان، صبح دفتر استاد و طرح پايان نامه، شب فووارد كردن ايميل ها ، صبح ...

 

بامداد

قرار است من اصولا آدم اهل علم و درس و دانشگاهي باشم. اين از آن قرار هايي است كه آن قدر از كودكي در مغز آدم تكرار مي شود كه خودش هم باورش مي كند و اصولا جزء هويتش مي شود و اگر آن را از او بگيري، يعني آن قرارِ بسيار گفته شده و توي مخ فرو شده را از آدم ِ موردِ نظر بگيري،‌ممكن است اصلا نداند كيست و چيست. خيلي وقت ها ما اين چنينيم. يعني اصلا مي خواهم بگويم با اين نظام تربيتي و فرهنگي و آموزشي و فلان فلاني كه ما داريم، به ندرت كسي را پيدا مي كنيد كه اين چنينن نباشد. حالا يك فيلدي دارد توي ذهنم باز مي شود كه اگر اين قرار ها و تعريف ها نبود و ما مي توانستيم هر كدام خودِ‌خودمان باشيم و خود را بيابيم و توانايي ها و استعداد ها را و سبك زندگي شخصي و خلاقيت شخصي مان را، چه مي شديم. اين فيلد را فعلا مي بنديم اجالتا و مي گذاريم همين طور بسته توي ذهن من بماند. چون الآن يك چيز ديگري مي خواستم بگويم و آن هم اينكه چند روزي است ( دقيقا بعد از امتحان اسكيس) كه شديدا احساس مي كنم انگيزه اي براي دانشگاه رفتن ندارم. نه ايران، نه غير ايران. يعني حس ِ طولاني تر و با سابقه ترش اين است كه مدتي است كه دلم مي خواهد يك كار خوب و خوشگل و تر و تميز داشته باشم ، يعني يك زندگي ِ‌كاري ِ ملس، و بغلش هم علاقه هاي ديگرم و زندگي شخصي ام و دوستي هايم و تنهايي هايم – همين بسم است انگار.

اما هيچ معلوم نيست كه دو – سه ماه ديگر، شش ماه يا يك سال بعد، باز هم همين حس ها را داشته باشم! آن وقت كي دوباره حالش را دارد كه بخواهد دانشگاه قبول شود؟

امان از من و اين تضاد هاي ريز و درشت!

يادم بيندازيد حتما قسمتي از مصاحبه ي خانم توران مير هادي در مورد تعليم و تربيت و سيستم بسيار غلط اندر غلط ِ كشورمان و همان مسئله اي كه اول اين نوشته گفتم اينجا بياورم. همان مسئله اي كه اگر هر كسي خودش بود چه ها كه نمي شد! اگر ما بلد بوديم خودمان باشيم نه اين قالب هاي از پيش ساخته و محدود براي توليد انبوه آدم!

پي نوشت: ديروز، دوم مرداد ماه، سالروز وفات بامداد، بر سر مزارش رفتم و با انبوه پليس ها و سرباز ها  روبه رو شدم كه انبوه مردمي را كه براي بزرگداشت او ، به امام زاده طاهر كرج آمده بودند را برمي گرداندند و اجازه ي نزديك شدن  و تجمع را نمي داند! شگفتا!