من و بارون و سقف بتنی!

شمال ، زير شيرووني ، وقتي بارون مياد ، …

برق هم نيست و تاريكه ، به جاش يه فانوس روشنه . . .

[can I ever be able to experience love again؟]

بوي رطوبت، دراز كش روي كاه ها، باد فانوس رو تكون مي ده ä، فانوس سوسو مي زنه، پنجره ي چوبي با شيشه ي رنگينش نور رو برمي گردونه، صداي محو قژقژ چوباي سقف زير صداي كوبيدن و شستن پشت هم بارون، يه آتيش كوچيك تو شومينه كه اتاق رو قد يه فانوس روشن مي كنه. سايه ي صندلي جلو شومينه، رو سقف، [...]  تو تاريكي ، انگشتها هستند كه مي بينند،‌ كه لمس مي كنند، نسيم كه بوي رطوبت رو مياره و فانوس رو تكون مي ده. صداي نفس، تپش قلب،...صداي طبيعت و به جز اون ها ، سكوت و آرامش ،...

...silence and peace

And nothing else to say….

.

.

.

.

.

 

كاش واقعا همين طور بود، اما نيست!

يه شب باروني تو آذر ماه. من رفتم تو بالكن ايستادم . ژاكت پوشيده بودم اما بازم سردم بود. قطره هاي بارون تك و توك رو سرم مي ريختند. به جز صداي طبيعت ( كه تقريباً نبود) صداي اتوبان خيلي بلند به گوش مي رسيد! سقف بتني بالاي سرم ، انعطافي براي انعكاس صداي بارون نشون نمي داد. از دود كش يكي از خونه ها ( همين معكب هاي غول پيكر 8 واحدي پيلوت دار، سه خوابه، برق، آب،‌ تلفن، شوفاژخونه، ...) دود عجيب و غريبي با اصرار و پرجنب و جوش،‌ تو آسمون مي رقصيد و بالا مي رفت. حتي از طبقه ي چهارم كه من توش ايستاده بودم هم مي شد انبوه قطره ها رو زير نور چراغ هاي خيابون ديد. با همه ي اينها، بارون هنوز هم قشنگ ولطيف بود. و هنوز هم تاثير گذار(خدا پدر كانال كولر رو بيامرزه كه وقتي تو اتاق هستم ، صداي بارون رو راه مي ده تو)

و تخيل، و شاعرانگي...

اما من اون قدر هم ساكت و آرام نيستم!

And there are some more things to say… bugs in my mind…

[...] I'm so . . . coward . . . wicked . . .miserable . . . so dull . . Barren . . . comfortably numb . . .  



ä بيشتر جمله هاي اين بند ، مال خودم نيستند.

خود درگیری 1

-         اصلا دلم نخواست امروز درس بخونم،‌چي مي گي؟

-         . . .

-         چشم غره نرو ها!

-         . . .

-         منظورت چيه كه سرت رو ميندازي پائين؟ يعني مثلا سرت به كار خودته و كاري به كار من نداري؟ هوم؟

-         . . .

-         اوهو! لبخند عاقل اندر سفيه (صفيه،  صفيح،‌ ثفيه!) مي زني واسه من؟

-         !

-         خوب مگه چيه! لبخند عاقل اندر سفيه (صفيه،  صفيح،‌ ثفيه) هم داريم. من رفتم بخوابم.

پي نوشت 1 :  دروغ گفتم، نرفتم بخوابم، اومدم اين خزعبلات رو نوشتم.

پي نوشت 2 : اصلا گور باباي برنامه ريزي! به تو چه كه من امروز درس نخوندم و هيچ فعاليت مفيد ديگه اي هم نكردم و تمرين رانندگي هم نكردم و دوچرخه سواري هم فقط فكرش رو كردم و حتي يه تفريح درست و حسابي هم نكردم و دو ساعت الكي تو نت چرخ زدم و هي گفتم نيم ساعت ديگه مي رم سر درس و دو ماه هم بیشتر نمونده تا کنکور منم کلی از درسا رو نخوندم؟!؟!

پي نوشت 3 : پريروز، روز دانشجو بود. غمگينانه تر از سال هاي پيش، چون من حتي تو دانشگاه هم نبودم كه بتونم به خاطر رخوت و ندونستن و  انقراض نسل دانشجو به ميزان كافي تاسف بخورم! چپيده بودم تو خونه، و تلاش مي كردم پشت ميزم بند شم، به اميد اينكه سال ديگه اين موقع .. .

راستي چرا روز دانشجو رو به هم تبريك مي گيم؟ روز دانشجو كه جشن نيست! بهتره يه مراسم عزاداري براي منقرض شدن خودمون ترتيب بديم!

 

دفترم!!

آدم ها به هم نزديك مي شن، نه براي پر كردن تنهايي هم؛ فقط براي اينكه تسلي خاطري براي هم باشند.

آدمي تنهاست... هميشه تنهاست...

*  *  *

سلام. امروز نهم آذر 1387، من يه دفتر تازه خريدم. دفتر قبلي كه چند صفحه بيشتر نمونده بود تموم شه، چند روز پيش گم شد. اون دفتر رو آخرين روزهاي اسفند سال پيش خريده بودم و نوشته هاي خيلي با ارزشي توش داشتم ( نوشته هايي كه تو وب لاگم تابه حال نوشته ام ، قسمتي از همون ها بودند، كاش همه اش رو اينجا نوشته بودم!) امروز كه رفتم دانشگاه، گشتم بلكه پيداش كنم، اما پيدا نشد و اين قضيه كلي حال من رو گرفت! گم شدن دفتر نوشته هاي روزانه، يكي از بدترين اتفاقاتيه كه مي تونه بيفته. با همين دفتر بود كه من تصميم گرفتم به عادت گذشته ي نوشتن برگردم؛ همون موقع ها بود كه تصميم گرفتم وب لاگم رو درست كنم،... واي چه اتفاقات و چه چيزهايي از من ودرونم كه اونجا ثبت نشده!

من با اون دفتر دوست بودم و خطاب به او مي نوشتم. باهاش مشورت مي كردم، ازش نظر مي خواستم... كجايي دفتر؟ كجايي؟ نگرانتم، خيلي زياد، بي قرارم، پيدا شو، منتظرتم....

چه نوشته ها، چه نوشته ها! در مورد چه چيزهايي،‌چه آدم هايي...[...] تنهايي هام، بي قراري هام، ناراحتي ها و لذت هام، درگيري هاي شخصي ام(‌كه ممكنه كسي اگر بخوندشون دچار سوء تفاهم بشه  L) ....واي! خواهش مي كنم پيدا شو دفتر عزيز من!

تمام امروز به هم ريخته بودم و دوباره افكار ناراحت كننده به ذهنم هجوم آورده بود. غروب متوجه شدم كه يه دليلش ناراحتي گم شدن دفترمه. تازه فهميدم چقدر مهم بوده.

درس هم كه نخوندم امروز( من در حال درس خواندن براي كنكور ارشد مي باشم!، نمي باشم!) يكي دو هفته است كه دوباره شل شدم، حوصله ي درس خوندن رو ندارم. امروز كه رفتم توي نت[...]  لعنت به من!

اين نوشته ها، ادامه ي همون سير دفتر قبليه. بدون اون ها بي معني به نظر مي رسه. اَه! چقدر حالم گرفته شده. در قياس با چند ماه اخير كه معمولا حالم خوب بوده، نسبتا حال ِ زياد بديه. آهان يادم افتاد ، به توصيه ي نگار ر. يه جلد چلچراغ خريدم. ورق زدن اون هم كه از قديما اعصابم رو خورد مي كرد، حالا باز هم با خزعبلاتش ذهنم رو آشفته كرد. سينما جمهوري و كافه ي علي مصفا و ليلا حتمي قبل اونكه بتونم ببينمش ، تو آتيش سوزي سوخت!

[ چقدر جمله از دفتر قبلي تو ذهنم مياد. نمي تونم تحمل كنم، پيدا شو... وگرنه آروم نمي گيرم...خواهش مي كنم... عزيز ترين ( و شايد تنها)‌ دوستم...]

تو چند هفته ي اخير كمتر نوشتم. چند روز پيش خواستم يكي از يادداشت هاي دفترم رو بذارم تو وب لاگ كه متوجه شدم دفترم نيست. انگار تو دانشگاه جاش گذاشتم. اميدوارم پيدا شه چون تقريبا سير زندگي امسال من رو در بر داره و برام چيز ارزشمنديه. احساسم، اتفاق ها، روند زندگيم، بي ارزشي ها و ارزشمندي ها، .... اميدوارم پيدا شه!

 ♣ ♣ ♣

اين يادداشت رو امروز توي كمدم كه مدت زيادي بود وسايل تهش رو دست نزده بودم پيدا كردم. اصلا يادم نبود چنين چيزي نوشته ام ، اما وقتي خوندمش ، يادم اومد كه همون موقع به نظرم اومده بود خيلي ويرايش نشده است، براي همين گذاشتمش كنار كه بعدا اصلاحش كنم. از اون نوشته هاست كه تو يه لحظه فقط براي خالي كردن خودم نوشته ام. تاريخ نداره اما بايد مال دو سال پيش باشه حدودا. اصلا مطمئن نيستم چون مقياس زمان به طرز عجيبي از دستم در رفته. تاريخ مغز من اغلب با تاريخ تقويم تطابق نداره.

 

 Any way, here it is:

 

چگونه روا مي داري تو را "او"‌ بخوانم؟

تو....،

تو......

 

كسي در ميانه نيست تا بگويم "او"

با كه بگويم؟

با كه از تو سخن بگويم؟

با كه جز تو بگويم اين درد را

كه درد تو را نمي توانم گفت،

مگر با

تو...

چه دردي است!

چه دردي است از تو رفتن . . .

 

در كوچه كه مي روم

پوستم خود را مي كشد

در امتداد ديوار

چه سخت مي روم

و رد پايي از من بر ديوار  مي ماند،

خونين

و رد پايي از ديوار بر من

خراش هايي حاصل كشاكش كوچه با هزاران پاي تو،

و دست من با تنها،

تنها

پنج انگشت مستاصل!

 

ردّ ِخواهش مرا ،

با خود به همراه خواهد برد كوچه.

تا هر كجا كه بروي

با كه بيگانه نيستم جز تو

بيگانه ام نخواه!

 

بگذار تكرارت كنم،

تو را ،

در هر قدم

تو را ،

در هر نفس

تو . . . را. . .

 

مرا بر جاي مي نهي

مي روي و مي مانم

دور مي شوي پاي در پاي كوچه

و با خود مي بري،

كوچه را

با نشاني هايت...

♣ ♣ ♣

 

راستي، كي اين نشاني ها تماما از زندگي من پاك خواهند شد؟

يا حداقل اون قدر كم رنگ كه قابل ديدن نباشند؟

جووني مي گذره، و اين نشاني ها هم باهاش مي رن.

اين قانون زندگيه. بايد واقع بين بود. به هر حال، زندگي هميشه بايد پر بار باشه. سوگواري رسم ما نيست!

Get real dude !