...

امشب آخرین شب باشد. فردا صبح از خواب بیدار نشوم. خب؟

خود-خودها-خدا

دست بردار و امانم ده به نابودن که من از این حقارت در رنجم....

کی خلاص‌ام می کنی؟ کی می‌رهانی‌ام؟ ستم کشِ خود-ام... می‌فهمی؟ می‌بینی؟

این همه نتهایی کشیدم اما هرگز چنین نبوده‌‌ام که حالا

این خلاءِ بی‌انتها

این کهکشان  بی‌معنا

این دریای بی‌هوده

این همه زندگی و آرامش و معنا که درونِ دوزخی-ام برنمی‌تابد و هم‌راه نمی‌شود و بهره‌ای برنمی‌چیند و تنها خموده به گریه‌‌ام می‌نشاند. چنان در خود گیرم که خلاص‌ام نیست، امانم نیست، حسرت، حسرت....

عذاب درونی‌ام در  خطوط چهره‌ام منعکس می‌شود. نمی‌شود؟ نمی‌بینی؟ با توام، که به نبودنت و از بیخ و بن ساختگی بودنت، بزرگ‌ترین خائن به منی.

شکایت نزدِ تو کجا آورم که از آغاز، عدمی پوچ و واهی بیش نبودی؟ حال که نیستی‌ این همه استیصال را کجا برم؟ به کدامین درگاه که امیدم دهد؟ به کدامین مذبح که حاجتم دهد؟ به کدامین قبله نماز برم؟ کدامین قوت که دل‌گرمی‌ام باشد؟

منِ سال‌خورده‌ و چروکیده و درهم و برهم و ....

حاجتی نیست‌ام جز آن‌که چون خود، نیست‌ام کن....

جملاتم ته ندارند.

پی‌نوشت: از این سبک نوشتن متنفرم!

هر چه در این آخرین سال‌ها اندوخته بودم، به باد رفته

 

سازِ سازِ ذهن


خانه‌ی ابا و اجی، دوم فروردین:

پایان یافتن زمستان گذشته، به خودی خود باور نکردنی است.

کتاب "ظرافت جوجه تیغی" را می‌خوانم. دیشب تا صفحه ی 45 کتاب را با ولع خواندم. دوباره پس از سال ها لذت با ولع کتاب خواندن! البته یک بار هم سال گذشته با کتاب "من ، آسیموف" که اتوبیوگرافی نویسنده بود، این لذت تکرار شد.

پیش می‌آید که پاسخ سوالی یا مسئله‌ای که مدت‌ها درذهن آدم بوده، ناگهان در یک لحظه، طی کشف و شهودی پدیدار می‌شود. صحنه‌ای ازین کتابِ سراسر تک‌گویی را که می‌خواندم،(کتاب ظرافت جوجه تیغی،صفحه 45 مثبت و منفی سه)  به عادتِ معمول و معهود، تصویری سینمایی در ذهنم زنده شد: دخترکی پنج ساله و نه چندان زیبا، با قیافه‌ای ابله و سرشار از ناآموختگی، که بارانی کلاه‌دارِ فقیرانه‌ای به تن کرده است، و سر تا پا خیس و مبهوت، میان شلوغی هم سن و سالانش در مدرسه، ناگهان برای اولین بار در زندگی، با نام کوچک مورد خطابِ معلمش قرار می‌گیرد. دریچه‌ای جدید از دنیا به رویش گشوده می‌شود؛ چنان‌که به قول خودش در 54 سالگی، تازه تولد می‌یابد. داشتم به به تصویر کشیدن نگاه دخترک و بهت و شکوفایی در چهره‌ی خاموش او فکر می‌کردم و اینکه چه‌طور می‌توان تمام آن افکاری را که نویسنده در کلمات و جملات آفریده، و این تصویر ذهنی را در من زنده کرده است، در تصویر سینمایی گنجاند. از خیر ِ narration  نمی‌توان گذشت. از یک جایی باید روی سکون تصویرِ بی‌نهایت کشدار و با ضرب‌‌آهنگِ کند، narration  آغاز شود؛ غیر ازین ممکن نیست آن‌چه در ذهن نویسنده بوده را بتوان با همان حال و هوا منتقل کرد و همان فضا را - البته با کیفیتی سینمایی که خود ماهیتی مستقل دارد- ایجاد کرد. نه اینکه این نتها راه موجود باشد، بلکه این بهترین راه موجود است. نیازی نیست به شیوه‌ی هالیوودی، قسمتی از افکار را که به پیش‌زمینه‌های ذهنی دخترک و وضع خانواده‌ و محیط زندگی او ربط دارد، و در کتاب راوی 54 ساله آن‌ها را به صورت خاطره بازگو می کند، به صورت فلاش بک‌های تصویری زنده کنیم، بلکه بهترین راه، همان خوانده شدن سطور توسط راوی است. خوانده شدن متن روی تصویر. این بود کشف و شهود من! برای اولین بار، خوانده شدن متن نوشتاری روی تصویر سینمایی برای من معنایی ویژه یافت. یعنی ارزش هنرمندانه. یعنی شکوهمندی و زیبایی آن را احساس کردم، آن را نه به مثابه حرکتی از روی اجبار، از سرِ آن‌که فیلم‌ساز چاره‌ای نداشته تا در اقتباس سینمایی از کتاب، به دلیل نقص سینما از جهتی نسبت به کتاب، و در نتیجه از روی دست‌و پا بسته بودن انجام دهد و عملی باشد در نگاهم بی‌ظرافت و زمخت و خالی از ذوق هنرمندانه و از سر نقص سینما؛ بلکه برعکس، حرکتی زیبا، ظریف و بلند-طبعانه. الان دارد یادم می افتد که....

این یادداشت در اینجا نیمه-کاره ماند چون کسی صدایم کرد و باید می‌رفتم و معمولا عادت ندارم در نشستی دیگر پیِ نوشته‌ای ناتمام را بگیرم چون رشته‌ی افکارم حسابی پاره پوره شده است. پس تنها به اختصار، اشاره‌ای می‌کنم که قصد داشتم چه بگویم: یاد دو فیلم افتادم: یکی Waking Life  اثر ریچارد لینک-لیتر و دیگری A man scaped (مردی گریخت) اثر رابر برسون. خوب بروید این دو فیلم را بینید اگر ندیده‌اید، خودتان ربطشان را با حرف‌های بالا متوجه خواهید شد. فیلم اول به گونه‌ای است که به نظرم می‌آمد اگر به صورت انیمشین در نیامده بود، هیچ محلی از اعراب برای فیلم شدن نداشت، و کاملا باید به صورت متنی و نوشتاری می‌بود چرا که سراسر صحبت‌های عده‌ای در برابر شخصیت اول فیلم است و صحبت‌هایی که اتفاقا به مقالات روزنامه‌های سرگرم کننده‌‌‌ی نیمه-جدی شبیه است و بیشتر نیازمند خوانده شدن تا مخاطب بتواند سر فرصت به آن فکر کند. فیلم دوم را به خاطر naration  های شخصیت اول در قسمت‌هایی از فیلم به خاطر آوردم. البته فیلم‌های بسیاری هستند که این ویژگی را دارند (از جمله Eternal sunshine....  که چند بار در این وبلاگ سخنش رفته است و Made in UAS  اثر گدار که همین امروز دیدم و بسیاری دیگر) اما فیلم "مردی گریخت" ازین جهت توجه من را جلب کرده بود.

هزلیات بعدالتحریر:

- تداعی معانی و افکار و یاداوری‌ها، آرامِ کتاب خواندن را از من می‌گیرد. بسیار پیش آمد که در هنگام خواندن همین کتاب روی صفحه‌ای متوقف شدم و غرق در افکار و خیالات....

- "ظرافت جوجه تیغی" نوشته ی موریل باربری  ترجمه‌ی مرتضی کالانتریان انتشارات کندو کاو

عجب کتاب ِ باور نکردنی‌ای! این همه افکارِ ساز؟ یک‌جا؟

 

افسانه ی سیزیف

آدمي نياز دارد تنها نباشد، به براي اينكه فهميده شود، بلكه به اين علت كه نياز دارد "ديده" شود؛ در عمق وجود و هستي خود ديده شود.

به اين باور رسيده ام كه "آفرينش" خدا به دست انسان، به اين دليل بوده است، و نه به هيچ دليل واهي و والا منشانه يا زيست-شناختي ديگر.
و اوست شنواي بينا.

از طرفی منظورم این بود که این همه رنج که می کشیم، این همه شادی، تمام لحظاتی که برای هر کداممان خاص است و غیر قابل تقسیم با دیگران، هر آنچه تجربه می کنیم، و هر آنچه در سیر زندگی بر تک تک انسان های می گذرد- که هر یک در ادراک خود از خویش منحصر به فرد هستند- اگر در ذهن خدایی ابدی و بینا و آگاه بر تمام امور و هر آنچه حتی در ذهن بندگان می گذرد، برای همیشه جاودانه نشود، پس کجا برود؟

این دستگاه عریض و طویل خداوندی، با تمام جلال و شکوهش، برای تنها نبودن انسان آفریده شده است؛ و چه امید عبثی، چه حجم پوچی از ایمان، تنهایی نفرینی ابدی است.

همچون سرنوشت محتوم ِ سیزیف.

آدمی تا ابد این بار را با خود خواهد کشید.

 

 

بيست و شش روز از  زمستان

آخرين فصلِ با تو بودنم سپري شد. و آخرين سال. به گذر زمان اين همه محتاجيم و اين همه از آن مي ترسيم. خودم را عذاب مي دهم كه چه مي كني. چگونه سر مي كني؟ خودم را دلداري مي دهم كه عادت مي كند. كه زمان همه چيز را حل مي كند. چه خاطرات خوبي كه آدم را زير سنگيني آوارشان دفن مي كنند. چه نبودن ها، عدم حضورها، كه هيولايي مي شوند و فضا را انباشته مي كنند و آدم را مي خورند. خودم را فريب مي دادم كه خوبي، كه فراموش كرده اي. اگر اين سخن را مكرر كنم، فايده اي دارد؟ خوب باش! مي شود؟ رهايم كن! مي تواني؟

هزليات: زمان؟ هيچ چيز هرگز ردِّ به جا مانده از زخم را پاك نمي كند.