بهار آمد و می خواستم بهاریه بنویسم. بهار برای من پر از معناست. همان معناهای قديمي و سنتي. همان معنايي كه هزاران سال است نوروز را "نوروز" كرده است.(و چون لابد خودتان مي دانيد چيست و من هم آدم تنبلي ام، توضيح نمي دم) عيد را دوست دارم به خاطر عيد بودنش. به خاطر لباس نو خريدن و مهماني رفتن و ديد و بازديد و خوش گذراندن با فك و فاميل ها و حرف هاي صد من يك غاز! (قاز!؟) به خاطر هر سال شمال رفتن و خانه ي ابا و اجي جمع شدنش. به خاطر سفره هفت سيني كه در خانه  روي ميز وسط پذيرايي مي چينيم و سفره ندارد و بعد لباس نوها را مي پوشيم و لباس نوي باباي آدم هميشه كت و شلوار است كه خيلي وقت ها نو هم نيست و شبكه يك يا دو را ميگيريم و منتظر تركيدن توپ سال نو مي شويم. و بعد صداي آشناي سرناي سال تحويل از تلويزيون پخش مي شود و رو بوسي مي كنيم و عيدي ميگيريم.

عيد را به خاطر تمام چيزهاي تكراري و آشنايش دوست دارم. به خاطر تمام اين چيزها مي خواستم زودتر از اين حرفها بهاريه اي طولاني بنويسم. اما تنبلي كردم تا الان!  خوب، چون بهار كه مي شود، به جز تمام آنها كه گفتم، به آدم احساس رخوت و كرختي و شل و ولي و جفت گيري هم دست مي دهد!‌ هوا خوب است، زمين زنده شده و رنگ درخت ها و چمن ها، رنگ سبزِ تازه درآمده ي ملسي است. بهار را به خاطر تمام اين اتفاقات بيولو‍‍ژيك يا رمانتيك يا هرچيتيك دوست دارم. به خاطر احساس تازگي اش و اينكه بيش از هر وقت حس مي كنم جزئي از طبيعتم.

دلم ميخواهد بعد از آن همه فشار و مچالگي فكر و جسم، كمي خوب باشم. دلم مي خواهد كمي خوب باشم.

خوبم. :)