روال  آدمی

ترک عادت می کنم

بدنم درد می کند

روحم خراشیده است

پنجمین شب ِ بی تو

باید روزه ای بگیرم، مراسمی به پا دارم

شاید چله ای بنشینم

باید سوگواری ام را رونقی ببخشم.

M - M -  M

انذار،

انذار از آن ابلیس ِ درون

که سعادتم را تاب ندارد

در کسوت ِ مرد ِ دوزخی

دستان و زیبا و فریبنده اش را دیگر شوقی ندارم.


قتل-گاهِ من

 
ساعت دوازده امشب
من را به دار خواهی آویخت
من برایت " او" خواهم شد
کسی در کهکشانی دور
غریبه ای از میان تمام غریبه ها
......
من اما
خیالت را بر دوش خواهم کشید
و تمام اشیایی که تو را دلالت می کنند
بر گرد من می رقصند
تا قربانیشان را به مذبح بفرستند
مذبحی که در آن مرگی نیست
جز زجز هزار بارهِ مردن
....
ساعت دوازده امشب
مرا خواهی کشت
....
----------------------------------------------------------------------------------
هزلیات بعد التحریر: آدم که غمگین باشد و دچار بحران های روحی، مجبور است شاعر شود. از همین جاست که شاعرانگی به وجود می آید. آدم خوشحال که زندگیش رو به راه و روی روال است را چه به شعر گفتن؟! این طوری می شود که آپ دیت شدن وب لاگ آدم هم سریع تر می شود. تازه خبر ندارید که آپ دیت شدن نوشته های دفترم ساعت را می زند.

Have to put an end to this

It's a beautiful snowy night; But this headache doesn't leave me; I feel like throwing up; You can not believe me; I'm thinking of leaving you; So quiet, so calm, this is bright. I profoundly hope you'll be alright; Moving on without me. I 'm sad, I'm calm, somehow blue; And I'm thinking of leaving you. I could have called you right now, or better, send a massege; was thinking of this all day long; that I should give you a call; saying:"My darling, Goodbye."/ I stood under the falling snow. Thinking how i should leave you; Tell me how should I tell you?; Don't want to ruin your night; Though I guess it has been fucked up, Even now; With my ignorance; this is -in know- no romance. Don't mean to tease you, i swear; Don't blame yourself, don't bother. Though I can't take this no more; I never lied to you, That's sure. Sorry I can't take this no more; I have to go, have to be lonesome/ Snow has made it all over white; This headache is gettng troublesome; I feel like throwing up; Oh, it's such a pretty, sad night.

I shan't succumb to fear

This, I shall do  with courage

I shan't give in to disgrace

Have to leave you my dear....

 

 

سرما

 
کلاغ ها صدا می کنند: برف ، برف
سرد است. سکوت است.
آرام است.
غمگین است.
با تو همدردم و به یاد توام،
...آیدین

گریستن

احساس دختر تازه بالغی را دارم که در دنیای توهمات خودش غرق است. انگار کیلومتر ها با دنیای واقعی فاصله دارم. انگار آدم ها همه می دانند چه می کنند و من نمی دانم با اینکه این حس هم خود توهمی است ، اما در ذهن مالیخولیایی من بسیار آشکار و پذیرفتنی است. انگار که هنوز درکی از آدم ها و واقعیت نداشته باشم. تخیلات و تصورات من طور دیگری پیش می روند و به فریب خودم بسنده می کنم. چنان حقیرانه که تخمینش سخت است. باورش سخت است.

سر تعظیم باید فرود آورد اما. نه به اختیار، از سر ناچاری و بیچارگی.

-

دلگیر شد.  بیشتر از نیم ساعت است که ضربان قلبم پایین نمی آید. چنان می زند که در پشت قفسه ی سینه و تمام طول بازوان و نوک انگشتهاییم حسش می کنم.پشت کامپیوتر قوز (غوز؟ غوض؟) کرده ام و  داشتم فکر می کردم اگر دستش را روی پشتم بگذارد می تواند قلبم را لمس کند. انگار که با انبری گرفته باشندش و فشارش دهند.  ضربان قلبم پایین نمی آید. بغضم نمی شکند. نمی خواهم گریه کنم.

زندگی را نمی فهمم. خسته شدم.

-

نکند گریه کند و من نفهمم؟

نکند گریه کند و من نباشم؟

بدتر آنکه نکند گریه کند و نخواهد که من باشم؟

نکند غریبگی کند؟

-

نخواهی فهمید آن موقع که داشتی سریع کارهایت را انجام می دادی که به موقع بروی، همان زمانی که نیم ساعت بعدش با روی گشاده  خداحافظی کردیم، عجب بغضی کرده بودم.

طواف ِ حال و هوایم بر گرد بغض است.

 

از نفس افتاده

هذیان هایم از تک و تا افتاده ...

لعنت

لعنت هزار باره بر من...

کاش می شد تمام زشتی هایم را اینجا بریزم تا به کسی بدهکار نباشم. تا هر کس بداند چه اندازه باید از من متنفر باشد.

ملال، ملال، ملال،

امانم نمی دهد.

امان ، امان، امان،

از این ملال