احساس دختر تازه بالغی را دارم که در دنیای توهمات خودش غرق است. انگار کیلومتر ها با دنیای واقعی فاصله دارم. انگار آدم ها همه می دانند چه می کنند و من نمی دانم با اینکه این حس هم خود توهمی است ، اما در ذهن مالیخولیایی من بسیار آشکار و پذیرفتنی است. انگار که هنوز درکی از آدم ها و واقعیت نداشته باشم. تخیلات و تصورات من طور دیگری پیش می روند و به فریب خودم بسنده می کنم. چنان حقیرانه که تخمینش سخت است. باورش سخت است.
سر تعظیم باید فرود آورد اما. نه به اختیار، از سر ناچاری و بیچارگی.
-
دلگیر شد. بیشتر از نیم ساعت است که ضربان قلبم پایین نمی آید. چنان می زند که در پشت قفسه ی سینه و تمام طول بازوان و نوک انگشتهاییم حسش می کنم.پشت کامپیوتر قوز (غوز؟ غوض؟) کرده ام و داشتم فکر می کردم اگر دستش را روی پشتم بگذارد می تواند قلبم را لمس کند. انگار که با انبری گرفته باشندش و فشارش دهند. ضربان قلبم پایین نمی آید. بغضم نمی شکند. نمی خواهم گریه کنم.
زندگی را نمی فهمم. خسته شدم.
-
نکند گریه کند و من نفهمم؟
نکند گریه کند و من نباشم؟
بدتر آنکه نکند گریه کند و نخواهد که من باشم؟
نکند غریبگی کند؟
-
نخواهی فهمید آن موقع که داشتی سریع کارهایت را انجام می دادی که به موقع بروی، همان زمانی که نیم ساعت بعدش با روی گشاده خداحافظی کردیم، عجب بغضی کرده بودم.
طواف ِ حال و هوایم بر گرد بغض است.