تو چند هفته ي اخير كمتر نوشتم. چند روز پيش خواستم يكي از يادداشت هاي دفترم رو بذارم تو وب لاگ كه متوجه شدم دفترم نيست. انگار تو دانشگاه جاش گذاشتم. اميدوارم پيدا شه چون تقريبا سير زندگي امسال من رو در بر داره و برام چيز ارزشمنديه. احساسم، اتفاق ها، روند زندگيم، بي ارزشي ها و ارزشمندي ها، .... اميدوارم پيدا شه!

 ♣ ♣ ♣

اين يادداشت رو امروز توي كمدم كه مدت زيادي بود وسايل تهش رو دست نزده بودم پيدا كردم. اصلا يادم نبود چنين چيزي نوشته ام ، اما وقتي خوندمش ، يادم اومد كه همون موقع به نظرم اومده بود خيلي ويرايش نشده است، براي همين گذاشتمش كنار كه بعدا اصلاحش كنم. از اون نوشته هاست كه تو يه لحظه فقط براي خالي كردن خودم نوشته ام. تاريخ نداره اما بايد مال دو سال پيش باشه حدودا. اصلا مطمئن نيستم چون مقياس زمان به طرز عجيبي از دستم در رفته. تاريخ مغز من اغلب با تاريخ تقويم تطابق نداره.

 

 Any way, here it is:

 

چگونه روا مي داري تو را "او"‌ بخوانم؟

تو....،

تو......

 

كسي در ميانه نيست تا بگويم "او"

با كه بگويم؟

با كه از تو سخن بگويم؟

با كه جز تو بگويم اين درد را

كه درد تو را نمي توانم گفت،

مگر با

تو...

چه دردي است!

چه دردي است از تو رفتن . . .

 

در كوچه كه مي روم

پوستم خود را مي كشد

در امتداد ديوار

چه سخت مي روم

و رد پايي از من بر ديوار  مي ماند،

خونين

و رد پايي از ديوار بر من

خراش هايي حاصل كشاكش كوچه با هزاران پاي تو،

و دست من با تنها،

تنها

پنج انگشت مستاصل!

 

ردّ ِخواهش مرا ،

با خود به همراه خواهد برد كوچه.

تا هر كجا كه بروي

با كه بيگانه نيستم جز تو

بيگانه ام نخواه!

 

بگذار تكرارت كنم،

تو را ،

در هر قدم

تو را ،

در هر نفس

تو . . . را. . .

 

مرا بر جاي مي نهي

مي روي و مي مانم

دور مي شوي پاي در پاي كوچه

و با خود مي بري،

كوچه را

با نشاني هايت...

♣ ♣ ♣

 

راستي، كي اين نشاني ها تماما از زندگي من پاك خواهند شد؟

يا حداقل اون قدر كم رنگ كه قابل ديدن نباشند؟

جووني مي گذره، و اين نشاني ها هم باهاش مي رن.

اين قانون زندگيه. بايد واقع بين بود. به هر حال، زندگي هميشه بايد پر بار باشه. سوگواري رسم ما نيست!

Get real dude !