تا نمرده ای
تا نمردهای بگویمات
از من چیزی باقی نخواهد ماند
در تمام روزهای زنده
بیانکه رو در رو و چشم در چشم
گوش داده باشیم.
من چشم میدهم تو نگاه نمیدهی
من جان میدهم تو دل نمیدهی
در تمام روزهای زنده، مردگی خواهم کرد
بیآنکه اشارهای از من، سایهای روی تنهایی کسی بینداز
رشتهی کلامام را با خودت برده بودی
بیآنکه بدانی نگاهم با قدمهایت،
راه رفتن آموخته بود.
ای کاش تو رفته بودی
هشیاریِ من، از قدمهای تو جا میماند
همواره جا ماندهام و قلبم از کفِ پایم بیشتر ترک بردشته است.
ای کاش تو مرده بودی
بگویمات تا چیزی طلب نکنی
من سراپا وقف شده بودم و کاری با خودم نداشتم
من سراپا آسمان شده بودم و در انتظار پروازی، غوطه میخوردم
من که از پا تا سر چشم بودم پیش دستهایت
تو خواستی، اما نشد که دلم هرز نرود
صدایم بدون من، شکست
قدمهایم دور میشد
همچنین که من به تماشا نشسته بودم
چهرهام با دریا موج میخورد.
آبان 90