مرد درخت است، ریشه دوانده در زمین؛ زن باد است، رها در آسمان.

 مرد به هزاران دست، آسمان را طلب می‌کند، زن میان دستانش می‌پیچد و به پیکرش می‌آویزد؛

مرد در آغوشش می‌گیرد، زن می‌گریزد.

مرد، دستانش به ناامیدی از رمق می‌افتد، زن به تسلایش، در برش می‌گیرد.

 زن به به تسلا، تمنایش می‌کند، مرد به تمنا، تسلایش می‌دهد...

 آرام می‌گریند و آرام می گیرند....