تازه وارد
وقتي تو يه محلي از آدم آدرس مي پرسند، يعني كه آدم ديگه بچه ي اون محل حساب مي شه؟ امروز سه نفر از من آدرس پرسيدند. جواب من دو نفرشون "نمي دونم" بود و جواب نفر سوم " بايد اونجا باشه". انگار داشتند به رخم مي كشيدند كه چقدر اينجاها رو بلد نيستم. خوب واقعا هم بلد نيستم. در واقع به جز اون چند تا مسيري كه به شركت ختم مي شه، جاي ديگه اي رو بلد نيستم. فكر مي كنم هنوز خيلي زوده كه خودم رو جزء اينجا بدونم. شما قضاوت كنيد، سه هفته كم نيست؟
سه هفته است كه سر كار ميام. اولين چالش اين بود كه بايد صبح زود به موقع از خواب بيدار شم و سروقت اونجا حاضر باشم. حالا خدا (خدا؟) رو شكر كه محيط صميمانه و آدم ها آشنا هستند و تا حد زيادي ساعات كاري دست خودمه.
و البته موضوع اصلي اين است: سر كار رفتن و حقوق داشتن. تا به حال اگر در آمدي هم داشتم از كارهاي موقتي و يك دهم وقت بوده. آن هم بسيار به ندرت. اين طور منظم سر كار رفتن چيزِ ديگري است. فلان ساعت در محل حاضر باش و با محيط و آدم هاي جديد خودت رو وفق بده و فلان ساعت برگرد. انگار يعني ديگه خودت مسئول زندگي خودتي. اولش سخته. مثل هر مرحله ي جديد تو زندگي آدم. نه؟! شما اي كسانيكه مدت هاست اين مرحله رو گذرونديد؛ احساس روزهاي اول رو يادتون مياد؟
انگار ديگه همه چي بسيار جدي تر از گذشته است و شوخي با كسي نداره. از اين به بعد اشتباه كردن تاواني جدي تر از گذشته داره. نمي گم سخت تر، بلكه جدي تر. يعني اگه گند بزني قراره با يه سري آدم اخمو طرف بشي و ممكنه كلي كانسي كوئنسز برات داشته باشه! آدمي كه چنين مسئوليت هايي داره، كمتر از اون چيزي كه من از بزرگ و بالغ بودن انتظار داشتم، اختيار براي زندگي خودش داره.
و تازه اين اولشه. اوايل بيست سالگي. سي سالگي و چهل سالگي و … ، ازدواج، بچه داشتن (مراحلي كه اكثريت نژاد بشريت و ساير موجودات طي مي كنند!) همين يه ذره اختيار و حق انتخاب رو هم از آدم مي گيره.
اين چيزا بده يا خوبه؟
آي هَو نو آيديا!
پي نوشت: دروغ گفتم. آي هَو لاتس آو آيدياز. :)