یک یادداشت بیات از سوم شهریور:

غمگین بودم. غم حسی است عمیق تر از ناراحتی. سوزاننده تر، دیرپا. ناراحتی، ابتذال ِ روزمرگی را دارد. سبک و کم مایه است. و قابل حل شدن؛ با کمی صحبت، با کمی دلجویی، یا با مشکل گشایی. اما غم حل ناشدنی است.

غم برطرف نمی شود، تنها رسوب می کند. خشک می شود و زمان توانش را می گیرد. اما هرگز از بین نمی رود. جایی در گوشه و کنار وجود آدم رخنه می کند، همانجا جا خوش می کند و می شود قسمتی از او. قسمتی جدا ناشدنی. مثل جراحتی که بعد از مدتی خوب می شود، اما جایش می ماند. آدم ِ بعد از جراحت، دیگر هرگز مثل ِ آدم ِ قبل نخواهد بود؛ چرا که غم وجودش را در نوردیده و زیر و رو کرده است.

 غم هرگز از بین نمی رود. بلکه مثل گلوبندی، زینت همیشگی او می شود. باری که در وجودش نشسته، سنگینش می کند. قدم هایش را سنگین می کند. خنده هایش را سنگین می کند. زیرا از ته دلش دیگر خنده جای برخواستن ندارد، که خانه ی غم شده. نگاهش را سنگین می کند.....

آدم گاهی غمگین می شود.