هذیان های جدی

جالب اینجاست که کسی تا به حال به نظریه ی "مرگ مخاطب" اشاره ای نکرده است.(الآن چه طوری باید بقیه ی چیزهایی که در ذهنم هست را جمله بندی کنم لطفا؟) از جمله ای که گفتم باید این طور برداشت شود که "مرگ مخاطب" ،ایده ای  است  که در مورد خلق آثار هنری بسیار مطرح شده است، اما اینکه تا به حال به صورت یک نظریه بیان نشده، جای جالبیت دارد. البته اگر از من بپرسید که کجا مطرح شده است، شاید واقعا نتوانم جوابی بدهم. چیز خاصی یادم نمی آید. شاید در صحبت های شفاهی اساتید شنیده باشم یا از فحوای حرفی چنین برداشت کرده باشم. شاید هم از آن چیزهای به نظرم بدیهی است که بعدها می فهمم آن قدر ها هم بدیهی نبوده و می توان حداقل تا قسمتی به تلاش های فکر خودم ربطش داد؟ بعدها معلوم می شود.

و اما منظورم از مرگ مخاطب چیست؟ بسیار در وادی هنر و ادبیات و از این جور چیزها که به فرآیند تولیدشان "خلق" گفته می شود، بحث این پیش آمده است (همان بحث ها که منشئشان یادم نمی آید) که در هنگام فرآیند خلق یا آفرینش، مخاطب مورد نظر، کجا ایستاده است؟ مثلا از مولف یا هنرمند می پرسند که پس مخاطب چه؟ و در نظر مخاطب فلان چیز چه معنایی دارد یا قرار بوده چه تاثیری بگذارد و از این حرف ها. (متوجه هستید آیا از کدوم حرف ها؟ یا من باید منظورم رو واضح تر بگم؟)

من انگار متعتقد شده ام که هنرمند آن کسی است، و یا آن چیزی هنرمندانه می شود، که در فرآیند خلقش هیچ توجهی به مخاطب نشده باشد.

نکته ی اول: وای که چه قدر بحث جدی ای را پیش بردن در قالب نوشته های وب لاگی که برای من یعنی نوشته های سریع و بدون ویرایش بعدی، کار سختی است. یکی از اولین رویکردهای من برای این وب لاگ همین بود که بی خیال این جور جدی نوشتن ها و تئوری بافتن ها و مانیفست مطرح کردن ها و اصولا بحث خیلی جدی ای را توی وب لاگ راه انداختن ها. به این دلیل که نوشتن برایم سخت نشود و دچار وسواس نشوم و دلایلی دیگر. پس الان هم فقط می خواهم اشاره ای به موضوع کنم. قبول؟

نکته ی دوم: یعنی بعد از این همه سال، من به چیزی "اعتقاد" پیدا کرده ام؟ یعنی واقعا می توانم بگویم "من معتقدم" به جای " به نظر من" فلان و بهمان!! این یعنی مقدار زیادی به چیزی اطمینان داشتن. چه طور چنین چیزی برای من ممکن شده است؟

کسی که چیزی خلق می کند، مثلا نوشته، نقاشی، موسیقی، فیلم یا ازین دست، حاصل آن چه درونش شکوفا شده را، خارج از وجود خود عینیتی می بخشد.(باور کنید این جمله را جور دیگر نمی شد گفت!)  

می آفریند؛ این اتفاق حاصل نیروهایی است که در فرد جمع شده، معنی یافته و تبلور پیدا کرده است. اثر آفریده شده، خود، مخاطب را خواهد یافت. به این ترتیب که در ذهن مخاطبین تاویل خواهد شد، تاویلی که وابسته به هر فرد است. طنینی خواهد انداخت که گاهی نزدیک به ذهن آفریننده است و گاهی دور. 

جالبِ قضیه اینجاست که این داستان "مرگ مخاطب"، روی دیگر سکه ی "مرگ مولف" است. چرا تا به حال کسی در موردش حرف نزده؟

پس هنگام خلق، به تنها چیزی که نباید اهمیت داد، مخاطب است. مخصوصا اگر به قضیه ی هرمنوتیک و تاویل نیز اعتقاد داشته باشید (که باید داشته باشید، اگر اعتقاد ندارید سریع اقدام کنید که غفلت موجب پشیمانی است) اصولا این قضیه ی "مرگ مولف" هم باید خواستگاهی در همین مسئله ی هرمنوتیک و تاویل داشته باشد. بنده بی اطلاعم، اما منطقی است که این گونه باشد.

هر وقت بخواهی به مخاطب اهمیت دهی، کار سفارشی می شود و اصالت خودش را از دست می دهد(اصالت هم از آن کلمه هاست که باید کوبید تو سر نگارنده!) سفارشی شدن موجب پائین آمدن ارزش اثر می شود؟ جای بحث دارد.

خوب پس در نتیجه مرگ بر مخاطب؟!

خوب پس در نتیجه توجه فرمائید که هنگام آفریدن، هیچ مخاطبی را در حد کفشتان هم حساب نکنید(طبق اصل کفش) ؛ باشد که رستگار شوید.