Before it's too late
بعضي وقت ها آدم براي شروع يك نوشته چندين ايده ي خوب به ذهنش مياد كه انتخاب بين اونها سخته؛ اما گاهي هم نوشته هيچ شروع قابل قبولي نداره. صرفا امتداد فكر هاي آدمه كه روي كاغذ مياد و اين طور به نظر مياد كه نوشته از وسط شروع شده.
اين نوشته در مورد دو فيلم Before Sunrise و Before Sunset است. اين دو فيلم با فاصله ي نه سال ساخته شدند و در مورد دو نفر هستند كه در فيلم اول در بيست و چند سالگي همديگه رو ملاقات مي كنند و در فيلم دوم، كه دومين ديدارشون هست، هر دو نه سال بزرگ تر شده اند. به نظرم اين دو فيلم، از اون فيلم هايي هستند كه بايد ديد! اين يادداشت رو بعد از ديدن فيلم دوم نوشتم:
نكته اي كه توي اين دو تا فيلم جلب توجه مي كنه، تفاوتيه كه آدم ها توي نه-ده سال پيدا مي كنند. توي دو دوره ي مختلف زندگي. اول، بيست و دو-سه سالگي كه اوج جوونيه و ده سال بعدش، كه خيلي چيزها عوض شده؛ آدم ها هنوز جوونند، اما با مشكلات زندگي واقعي بيشتر درگير شدند و مسئوليت ها خيلي محتاط ترشون كرده.
اين محتاط تر بودن توي برخوردها،حرف ها و رفتار دو كاراكتر فيلم كاملا مشهود بود. و البته موضوع فقط محتاط تر بودن نيست، بلكه سركشي و غرور اول جووني ، انگار كم كم جاش رو به تسليم خاضعانه اي داده. تسليم در برابرِ ، نمي دونم ، شايد نيروي سرنوشت كه گويا گاهي و يا شايد هميشه از اراده ي آدمي قوي تره.
انگار كه آدم بعد از بلوغ، به تدريج كلاف هايي دور خودش مي پيچه كه روز به روز گرفتار ترش مي كنند و اون رو از آرزوهاش و زندگي آرمانيش دورتر مي كنند. ملاحظات و مصلحت ها، با بالارفتن سن بيشتر و بيشتر مي شن، و به همون نسبت سخت تر ميشه تصور كرد كه آدم جسارت به خرج بده و اين ريسك رو قبول كنه كه همه ي اونها رو كنار بذاره و تا بتونه دنبال آرزوهاي دور و درازش بره. آرزوهايي كه ممكنه دست نيافتي باشند. اون وقت اگر به دست نيامدند، آدم از اينجا مونده و از اونجا رونده مي شه. و هميشه نمي شه به سادگي ِ جووني ، از اول شروع كرد و همه چيز رو از ابتدا ساخت. پس همان به كه ريسك نكنيم!
مسئوليت ها، احتياط ها، ترس ها و همه ي اينها، بندهاي اون كلاف هستند. آيا تمام زندگي آدم بعد از جواني بايد در اين خلاصه شه كه از وضعيتي كه خودش براي خودش درست كرده ، ناراضي باشه و مرتب با خودش فكر كنه كه يك جاي كار مي لنگه؟ (فيلم رو نگاه كنيد تا متوجه منظورم بشيد. وقتي صحبت هاي كاراكتر هاي فيلم رو مي ديدم و مي شنيدم، احساس مي كردم كه نه فقط اين دو نفر، بلكه بسياري از آدم هاي دنياي واقعي دوروبر خودمون، گرفتار همين مسائل هستند. و لابد خيلي از ماها هم قراره گرفتار مسائل مشابهي بشيم. يا شايد همين الان هم هستيم.)
آدم هميشه از خودش مي پرسه كه آيا درست عمل كردم؟ كار درستي كردم؟ انتخاب درستي كردم؟ و اين سوال در مورد اتفاقاتي كه مسير زندگي آدم رو مشخص مي كنند، بيشتر گريبان آدم رو مي گيره. اما مسئله اينجاست كه هر انتخابي كه كنيم ، باز هم همين سوالات وجود داره. اگر زندگي به عقب بر ميگشت و دوباره فرصت انتخاب مي داشتيم و اين دفعه گزينه اي رو انتخاب مي كرديم كه دفعه ي پيش نكرده بوديم، باز هم همين سوالات پيش ميومد. هيچ وقت اطمينان كامل وجود نداره. آدم هر انتخابي هم كه انجام بده، هميشه امكانش هست كه بعد ها با حسرت يا شك و ترديد به هزاران انتخاب ديگه كه نكرده بود، فكر كنه. و زماني ميرسه كه آدم ديگه جوون نيست و انتخاب کردن و شروع مجدد به این سادگی ها نیست.
در اوايل جووني، هميشه به نظر مي رسه كه انتخاب هاي زيادي براي هميشه دوروبر آدم هستند. اما هر سال كه ميگذره، دست و پاي آدم بسته تر مي شه. شايد به همين خاطر بوده كه هميشه از بزرگ شدن اين قدر هراس داشتم. ديگه به راحتي نمي شه اشتباهات گذشته رو تكرار كرد، به راحتي نمي شه از اول شروع كرد. ديگه آدم نمي تونه به راحتي گذشته براي خودش موقعيت هاي جديد فراهم كنه. اون وقت ممكنه سالها فكر آدم مشغول حسرت براي چيزهاي از دست رفته بشه.
شايد پايان فيلم، به نوعي جوابي به اين سوال داده باشه. درسته كه جسارت كردن ريسك داره، اما اين ريسك ممكنه بتونه آدم رو از يك زندگي تلخ محتوم نجات بده. اون وقت شما آدمي هستيد كه در ميانسالي، ناچار نيستيد شرايط موجود رو صرفا تحمل كنيد، بلكه به روياهاتون نزديك شده ايد و مي تونيد از زندگي با تمام سختي هاش به معناي واقعي لذت ببريد. اين طوري ديگه بزرگ شدن ترسناك نيست.
شايد بهتر بود اسم اين نوشته رو مي ذاشتم: It's never too late
و سوال بزرگ تر اينه كه آيا همه ي اينها واقعا "انتخاب" هستند، يا ما فقط اين توهم رو داريم كه "انتخاب" مي كنيم؟!
حاشيه: چقدر اين نوشته "آدم" داره!