قطعيت، براي من كلا از بين رفته است. در مورد همه چيز. حتي مثلا همين برنج پاك كردن كه الآن مشغولش بودم. .وقتي ذهنت بنيان هاي استواري نداشته باشد، بر روي چه چيزي مي خواهي راه بروي و قدم بگذاري؟ وقتي ديگر كار به جائي مي رسد كه موقع راه رفتن، زمين زير پايت ممكن است هر لحظه بخار شود و ببيني كه روي هيچ راه مي رفتي و حالا داري سقوط مي كني؟

امروز به ذهنم رسيد كه دارم داستان سيذارتا را زندگي مي كنم.

امروز چششمم به عنوان كتاب "بيگانه"‌ كامو افتاد واحساس كردم كه "بيگانه "‌منم.

سحر چند روز پيش به من يادآور شد كه راه كمال از بهشت تا بهشت است.

بهشت ِ‌اول، بهشت ناآگاهي است و من اكنون در جهنم ميان ِ دو بهشتم. عده ي كمي از انسان ها هستند كه به بهشت دوم مي رسند. نمي دانم تا كي در اين جهنم سر در گم خواهم ماند. هيچ ضمانتي نيست كه من جزو آن عده ي كم باشم.

دلم مي خواهد حداقل بعد از مرگ ، به مجازات تمام نافرماني هايم، باز هم در جهنم سقوط نكنم. اين ديگر بي انصافي است. تمام عمر در جهنم اوهام و افكارت باشي و بعد از مرگ هم به خاطرشان مجازات شوي. مي خواهم خدا من را پيش خودش ببرد و آن قدر نزديك خودش كند و پيش خودش بنشاند كه من هم تمام آن چزهايي كه او مي داند را بدانم. اين طوري شايد به آن وحدت آرامش بخشي كه از آن سخن مي گويند پي ببرم و به بهشت ِ‌آگاهي برسم.

 و يا حداقل دوباره در بهشت ِ‌ناآگاهي سقوط كنم.

ديروز سعي كردم قسمتي از راه خانه را با چشم بسته بيايم. كوچه مان خلوت بود. به جز من كسي نبود. اگر پنج- شش متر ديگر مستقيم مي رفتم، مي رسيدم به پل روي جوب و بعد مستقيم توي پياده رو. در اين چند متر راه، هيچ خطر تهديد كننده اي نبود. چشمم را بستم و راه افتادم. با سرعت آرام. بعد از چند قدم، بدنم منقبض شد و به سختي با وسوسه ي باز كردن چشمانم مقابله مي كردم. بعد باز هم سرعتم كم ترو و قدم هايم محتاطانه تر شد. تا جائي كه تمام ماهيچه هايم قفل شد و نتوانستم قدم از قدم بردارم. چشمم را كه باز كردم ديدم كه سي سانتيمتر با پلِ روي جوب فاصله دارم.

حسي دارم كه انگار زندگي ام را همين طور با چشم بسته بر زميني ناهموار ادامه مي دهم. زميني كه هر آن ممكن است نباشد و معلوم شود توهمي بيش نبوده.