"زل زده بودم به مانيتور و اون چيزي رو كه مي ديدم باور نمي كردم. با دقت چندين بارمشخصات خودم و اون چند تا كلمه ي انتهايي رو خوندم كه مطمئن بشم اشتباه نمي كنم. بالا و پائين صفحه رو تند تند ورانداز مي كردم مگه اينكه نكته ي مهم ديگه اي رو از قلم انداخته باشم. اما در واقع توي كل صفحه هيچ چيز قابل عرضي نبود. قلبم داشت از جا كنده مي شد. از شدت استرس نمي تونستم تمركز كنم و چيزهايي رو كه جلوي اسمم نوشته شده بود درست بخونم. يك شماره بود كه بايد با كد هاي توي دفترچه چكش مي كردم تا ببينم چي قبول شدم. موقعي كه دفترچه رو سراسيمه ورق مي زدم تا كد مورد نظر رو پيدا كنم دستام مي لرزيد. اه اين لعنتي پس كجاست؟   . . .  آهان ، اينجا، . . . همين جاست! درسته! درست ديدم . مگه ممكنه؟ اين كد هم چيزي رو كه توي مانيتور ديدم تائيد مي كنه!

جيغ زدم! جيــــــــــــــــــــغ! دفترچه رو مثل ديوانه ها به هوا پرتاب كردم و از خوشحالي دوروبر اتاق بالا و پائين مي پريدم! چه طور مي تونم شدت هيجان اون چند دقيقه رو اينجا توصيف كنم؟"

اين چند سطر بالا ، يك سكانس از يك فيلم سينمايي يا قسمتي از يك جور رمان ِ بابالنگ دراز يا آن شرلي ِ جديد نبود. اين اتفاق ها امروز صبح توي اتاق من افتاد. نقش اول ِ داستان هم كه طبق ِ معمول خودم بودم. حالا اين همه خوشحالي براي چي؟ براي اينكه دانشگاه تهران قبول شدم. همين!

مي بينيد عجب آدم بي جنبه اي هستم؟ شق القمر كه نكردم. اما خوب به من حق بدهيد. انتظار ِ بدترين چيزها را مي كشيدم. (بدترین چیزها یعنی علم و صنعت یا تربیت مدرس یا همین دانشگاه  خودمان دانشگاه هنر) شب قبلش بود كه با خودم فكر مي كردم كه فردا تنيجه هاي فوق ليسانس مي آيد و باز هم داغ دانشگاه تهران روي دلم مي ماند. قبل از خواب بود طبق معممول لجام ِ افكار از دستم در مي رفت و واقعيت و رويا و افكار ِ كنترل شده ي منطقي با فكرهاي رسوب كرده توي مغزم كه موقع خواب  بيدار مي شوند ،‌ مي آميخت. هميشه اين موقع است كه عجيب و غريب ترين و گويي حقيقي ترين فكر ها (حقيقي فقط از آن جهت كه گويي فكري است كه  واقعا توي ذهنِ من هست و به خاطر ِ رودربايستي با خودم آن را از خودم پنهان مي كنم)‌ بدون آنكه كنترلي روي آنها داشته باشم، توي سرم هجوم مي آورد. گاهي آن قدر عجيب و سنگين به نظر مي رسند كه از حالت ِ نيمه خواب مي پرم و كاملا هشيار و بيدار مي شوم و اغلب در ياس ِ عميقي فرو مي روم. ديشب البته اين قدر هم قضيه سنگين نبود. اما اين به ذهنم آمد كه تو هنوز هم ناهشيارانه فكر مي كني چيزي مثل دانشگاه تهران قبول شدن كه كار ِ سختي نيست. اي دختر ِ ابله! پس چرا دوباره توي اين كار شكست خوردي؟

مي دانم خود ِ اين افكار واقعا يكي ابلهانه تر و احمقانه تر از آن يكي است. اما كيست كه در زندگيش ازين جور فكر ها نداشته باشد؟ به هر حال ، آن كسي كه اين حرفها را توي مغز من مي زد، نفوس ِ بد مي زد. امروز صبح معلو م شد. خوب، حالا كه چي؟ قبول شدم ديگه! همين. خوشحالم. اما نه به اندازه ي صبح. آن خوشحالي ِ صبح، از معدود لحظات ِ نادر و به ياد ماندني بود كه آدم همه چيز را فراموش مي كند به جز به خوشحال بودن هيچ چيز ِ ديگر توي ذهنش نيست. و اين يعني خوشبختي. امروز چندين دقيقه من واقعا خوشبخت بودم. چه روز ِ خوبي.

يواشكي: يك جورهايي احساس مي كنم اين نوشته و به خصوص آخر هاش، بد فرمي دري وري از آب در آمده است. يعني دري وري ِ بد فرمي است.  شاید بهتر بود این طوری شروع می کردم: آاااااای! دوستان! بیایید در شادی  من شریک باشید! . . .