ديروز(پنج شنبه)  امتحان اسكيس را دادم بلاخره. و فكر مي كنيد چه شد؟ دو امتحان نفس گير ِ هر كدام چهار ساعته را براي راحتي برگزار كنندگان در يك روز انداخته بودند و نتيجه اين شد كه من امتحان دوم را كه خيلي به آن اميدوار بودم، گند زدم! چون در همان روز بود. در همان روزِ گرم. در همان روزِ بي كولر. سه تا هفت بعد از ظهر.

آيا شما در زندگيتان هرگز امتحان اسكيس چهار ساعته داده ايد كه بدانيد يعني چه؟ كه بدانيد با تمام اعضا و جوارح تان چهار ساعت بكوب كار كردن يعني چه؟ حالا بگير چهار ساعت صبح و چهار ساعت بعد از ظهر. حالا بگير چهار ساعت بعد از ظهر ِ گرم . . . بگير گرما، يعني دماي چهل درجه و بدون كولر. بگير چهار ساعت عرق ريختن مدام و كلافگي و چند بار تصميم قطعي براي رها كردن جلسه. بگير خراب كردن امتحان، تاثير گذاشتن روي آينده ات. بگير بر باد رفتن چند ماه زحمت. بگير نمي دانم . . .  نمي دانم . . .  نمي دانم آينده ام چه . . . نمي دانم زندگي ام چه . . . كارم چه  . . .  كشورم چه . . . ايران نماندنم چه . . . ايران ِ عزيز . . .  ايران عزيز . . . كنام پلنگان و شيران . . .  امروز راستي نماز جمعه به امامت هاشمي بود . . .

 سه ي بعد از نيمه شب است.

"هذيان هاي شبانه " شعري بود. شعري كه در هفده سالگي گفتم. نيمه شب، كه مي خواستم بخوابم، ميان خواب و بيداري. ميان هشياري و نا هشياري در سرم چرخ مي خورد. بلند شدم و نوشتمش و شد: "هذيان هاي شبانه". خطاب به دوست عزيز و بسيار صميمي و دوست داشتني ِ آن روز ، و جدا افتاده ي فكري و ديداري و مسافتي ِ امروزم نوشتم. و تا به حال كه شش سال از آن موقع گذشته، كسي جز همان دوستم نخوانده آن را. وقتي خانه مان آماده شد و بار و بنديلم را از توي كارتن ها در آوردم و دفتر شعر قديمي ام را پيدا كردم، ايجا مي نويسمش.

راستي گفتم شعر!

راستي گفتم شعر. آخرين شعرم را دي ماه 86 گفتم. سال 87 ، سال ِ بدون ِ شعري بود. كه از هفت سالگي من تا به حال سابقه نداشته. چه ام شده؟ آيا بايد بترسم؟ آيا چيزي در من مرده؟ آيا بلايي سرم آمده؟ آيا مهم نيست؟ آيا الكي نگران هيچي نباش؟ آيا نگران نباشم كه اصلا نگران نيستم؟ كه بي تفاوتم؟ آيا اين مسخره بازي ها يعني چه؟ اين هپروت ها يعني چه؟ اين خيال بافي ها و احساساتي بازي ها يعني چه؟ ايا بچسب به زندگي كه خربزه آب است؟ آيا خودم چه؟ خودم كجا ؟ خودم كي؟ خودم چرا؟ خودم چه طور؟ چه گونه؟ . . .

يك ماه ِ پيش يادداشتي در مورد پائيز ِ 86 ِ خودم نوشتم كه بي ربط به همين قضيه ي شعر نيست. اما وقت نشد اينجا بياورمش. يعني انتخابات شد و همه ي زندگيمان را در بر گرفت. همه چيز را تحت الشعاع قرار داد. اين پست هم باز دارد طولاني مي شود. باشد براي بعد. . . باشد براي بعد . . .

 

راستي، سي ام تير نزديك است. . . .

مي خواستم در مورد خيلي چيزها بنويسم. در مورد 360 كه بسته شد و براي من ناغافل بود اين بسته شدن. تمام خاطراتش، تمام دوستي هايي كه درونش به وجود آمدند و چندتايشان خيلي پررنگ شدند و هنوز هم باقي مانده اند؛ كمي بيشتر در مورد مايكل جكسون كه چند دفعه به مرگش اشاره كردم اما يك دل سير ننوشتم و تصميم هم ندارم بنويسم اما ته ِ دلم مانده . كه ياد آور كودكي هايم بود و آدم عجيب و غريب و نابغه و قابل توجه و مسئله دار و قابل تحسين و قابل تقبيح و ترحم برانگيز و ماندني و تكي بود. و خيلي چيز هاي ديگر هم بود.

در مورد امسال كه سال مرگ ها بود و خدا (‌خدا؟!) بقيه اش را به خير بگذراند. در مورد مرگ ندا،‌ در مورد يعقوب ، در مورد سهراب ِ نوزده ساله، در مورد تمام آن كساني كه مردند و اسمشان را نمي دانم و يك ماه دارد از كشته شدنشان مي گذرد يا گذشته است . . . زندگيشان بود كه رفت. . .  مي فهمي ؟ . .  . زندگي  كه هر آدمي يك بار بيشتر ندارد آن را. . .  كه مي تواند بيست سال باشد اين چنين، يا نود سال آن چنان . . . كه ديگر نيستند . . . نيستي مي داني يعني چه؟ . . . من نمي دانم. . .  حقيقتا نمي دانم.

پيشتر از آن مي خواست در مورد پيمان ابدي بنويسم كه سال ها در آلمان كار كرد و تك و بزرگ و مهم بود. حداقل براي ايران. آمد تا تك بودن و بزرگ بودن و مهم بودنش را خرج ِ ايران كند. فرزند ِ اين خاك بود و آمد و كارهايي كرد كه هيچ كس نكرده بود. و اگر مانده بود ، كارهاي بزرگ تري هم مي كرد اما اجل مهلتش نداد. ناغافل مرد. در اثر حادثه . كه شايد بي مقصر هم نبود اين حادثه . . .

در مورد دلارا دارابي مي خواستم بنويسم كه پنج سال زنداني بود، و اردي بهشت ِ امسال،  در بيست و سه سالگي ، اعدام شد. به جرمي كه محرز نبود. كه خودش انكار مي كرد. صبر كردند تا هيجده سالش تمام شود. و بعد يك كم ديگر هم صبر كردند تا خانواده اش تمام زور هايشان را بزنند و موفق نشوند و آخر ِ سر هم بدون خبر دادن به وكيلش و پدرش و بدون ِ حضور ِ‌ آنها ، اعدامش كردند. دلارا دارابي نقاش بود. كه هم سن ِ من بود. كه پنج سال ِ آخر ِ عمر ِ كوتاهش را هم در زندان گذراند. . .

در موردِ تمام ِ آنهايي كه زنداني شدند در اين يك ماه و اندي. كه شكنجه شدند. كه كتك خوردند. كه آسيب ديدند. كه كسي را از دست دادند. كه هنوز در زندان هستند و خبري هم ازشان نيست. تمام پدران و مادراني كه غصه هايشان را انبار كردند. كه چندين شبانه روز را گاهي در بي خبري ِ مطلق از فرزندانشان ، خود را پير كردند. . . .

در مورد صد و شصت و هشت نفري كه با هواپيما سقوط كردند. نوجوانان جودوكار كه اول زندگيشان بود، بقيه شان را كه حتي نمي دانم كه بودند كه چه كاره بودند. صدو شصت و هشت نفر!   كم نيست!    كم نگير!    صدو شصت و هشت انسان. صدو شصت و هشت زندگي . صدو شصت و هشت مرگ! صدو شصت و هشت نابودي . صدو شصت و هشت مصيبت . . .

از انتخابات و بعدش كه نمي دانم از كجايش بگويم . 

سال مرگ ها بود امسال . . .

سال ِ بلوا  . . .

سال ِ بلوا[1] . . .



[1] - "سال بلوا" نام رماني از عباس معروفي است.