يك روز و فردايش كه خيلي خوشحال بودم ( يا ماجراي صد توماني هاي توي جيبم و قدم هاي بلند وشال قرمز) . .
يك روز و فردايش كه خيلي خوشحال بودم ( يا ماجراي صد توماني هاي توي جيبم و قدم هاي بلند وشال قرمز) . . .
در طول شب: تمام طول شب اصلا خوابم نبرد . . .
فردا صبح : عجيب است كه ديشب نتوانستم بخوابم. موقع خوابيدن خيلي خوشحال و پر از انرژي مثبت بودم. ( شايد براي خوابيدن بيش از اندازه انرژي مثبت داشتم!) براي فردا هم فكر هاي هيجان انگيزي توي سرم بود. خوب، شايد هم از شدت هيجان خوابم نبرد!
به هر حال صبح كه هوا روشن شد و اهل خانه بيدار شدند و به تكاپوي روزمره مشغول شدند، من زياد شبيه آدمي كه تمام شب توي خواب و بيداري پهلو به پهلو شده و بين هوشياري و نيمه هوشياري در رفت و آمد بوده ، نبودم. آن قدر حالم خوب بود كه هيچ فركانس منفي اي نتوانست رويم اثر بگذارد.
از خانه كه بيرون آمدم هوا خوب و بهاري و خنك و دلچسب و دو نفره و اينا بود. يه تاكسي سوار شدم كه بروم مترو. وقتي پياده شدم و به سمت ايستگاه مي رفتم ، ياد خاطره اي افتادم. چند ماه پيش داشتم توي پياده روي يك خيابان شلوغ با عجله مي رفتم كه پسر بچه اي ده – يازده ساله جلوم را گرفت. لباس هاي ارزان قيمت ولي ترو تميز و مرتبي داشت و خيلي مؤدبانه شروع كرد به صحبت كردن:" خانم، ببخشيد، مي شه يه صد تومني به من بديد يه نون بخرم. ناهار نخوردم."
وقتي جمله اش به كلمه ي صد تومني رسيد، من دستم توي جيبم رفته بود و داشتم يكي از دو تا صد توماني اي كه اتفاقا در جيبم بود را در مي آوردم كه بدهم. اين تقاضا آن قدر مؤدبانه و حق به جانب بود كه فرصتي براي فكر كردن نگذاشت. انگار پسر بچه ساعت يا آدرس از من پرسيده باشد يا خواسته باشد پولش را خرد كنم و من هم گفته باشم : بله ، بله، خواهش مي كنم ! بفرمائيد!
يكي از دو تا صد توماني را به او دادم و رفت. اصلا عجيب است كه آدم يك روز آخرهاي اسفند كه توي يك خيابان شلوغ با عجله مي رود دو تا صد توماني توي جيبش باشد. عجيب نيست؟ مي خواهم بگويم كه مثلا چرا دو تا دويست توماني يا يك هزاري و چند تا سكه ي پنجاه توماني توي جيبم نبود؟ يا چرا حالا كه بود، پسر بچه اي آن طوري بايد بيايد ودقيقا از من يك صد توماني بخواهد ؟ انگار كه حق مسلم او بوده كه توي جيب من جا خوش كرده بوده. انگار كه اصلا آن صد توماني توي جيب من رفته بود كه به دست آن پسر بچه برسد. انگار كه پروانه اي در آريزونا بال زده باشد تا توفاني راه بيفتد و صد توماني اي سر از جيب من در آورد تا به دست پسر بچه اي برسد!. . نه؟ ( توي دلتان مي گوئيد زياد دارم شولغش مي كنم؟)
كل اين اتفاقات آن قدر سريع افتاد كه فرصت تجزيه و تحليل پيدا نكردم. صد توماني را داده بودم و انگار كه نه انگار همين طور به راهم ادامه داره بودم. تا ذهنم بيايد تجزيه تحليل كند، ده – پانزده متري دور شده بودم. تازه دوزاري ام افتاد كه قضيه چه بوده. و از خودم خنده ام گرفت و از آن پسر كه آن طور من را هول و دستپاچه كرده بود كه نفهميدم چه كردم. و باز خنده ام گرفت از اين شگرد جديد و از اينكه چرا هر دو تا صد توماني را به او ندادم. اگر زودتر منظورش را فهميده بودم هر دو را مي دادم.( هر چند دوست دارم فكر كنم كه اين يك شگرد جديد نيست و بچه اي گرسنه بوده و مي خواسته نان بخرد و . . . ) برگشتم و نگاه كردم اما دور شده بود. اين داستان هيچ نتيجه ي اخلاقي اي ندارد. تلاش نكنيد!
روي سكوي ايستگاه مترو كه مي رسم باز هم هوا زيادي خوب است. ( ايستگاه گلشهر روي زمين است نه زير زمين! و كاملا با هواي آزاد[1] در ارتباط است. ) چقدر پنج شنبه است! من يك جفت كفش كتاني سبك پوشيده ام و يك شلوار كتان سياه رنگ راحت. يك مانتوي گل و گشاد نخي با چهار خانه هاي خيلي درشت كمتر طوسي و بيشتر سفيد كه اين احساس را بهم مي دهد كه يك پارچه ي بزرگ را دور خودم پيچيده ام و وسطش را با يك طناب دور كمرم گره زده ام تا سفت شود و نيفتد! شال نخي خيلي قرمز زنگي سرم است كه شل و ول است و وقتي راه مي روم جريان هواي ملس را دورو بر گوش و گردنم حس مي كنم. هواي خوب وقتي راه مي روم همه جا جريان دارد. خلاصه همه چيز زيادي سر حال و سبك و راحت است. آن قدر احساس سبكي و پرواز دارم كه اگر اين كيف كتون نسبتا سنگين روي دوشم نبود، ممكن بود طول سكو را عوض راه رفتن بجهم (آخر پرواز بلد نيستم!) درست توي فكر جهيدن بودم كه خانم مترو از بلند گوها اعلام كرد: مسافرين محترم، خواهشمند است از دويدن ويك كار ديگر كردن[2] ( كه الان يادم نمي آيد) روي سكو ها جدا خودداري بفرمائيد! آن يك كار ديگر مطئنم كه جهيدن نبود. اما در هر صورت من دارم جدا خودداري مي فرمايم!
اما چرا به نظر شما مردم اين طوري نگاهم مي كنند وقتي كه رد مي شوم؟ فكر نمي كنم لباسم زياد جلب توجه كند. فقط رنگش زياد روشن است و دو سايز برايم بزرگ است و شالش زياد قرمز است! آرايش هم كه نكرده ام. چيز عجيب و غريبي هم جز همان كيف كتان كه روي زمين نگهم داشته و يك كاور كاغذ توي دستم نيست. . . . و . . . .و مطمئنم كه دارم مثل بچه ي آدم راه مي روم و از جهيدن جدا خودداري مي فرمايم. حالا گيرم راه مي روم با قدم هاي كمي بلند!