فسفر سفيد ، وقتي كه روي پوست مي افته، در عرض چند ثانيه پوست رو از بين مي بره. به محض قرار گرفتن در معرض هوا، دمايي حدود 800 درجه پيدا مي كنه و گوشت و استخون رو به خاكستر تبديل مي كنه.

 

خواستم برم يه خبري از نتايج اسكار بگيرم. تلويزيون رو كه روشن كردم شبكه ي مزبور(!) داشت يه برنامه در مورد مرگ استالين پخش مي كرد. هر چند موضوع اصلي نحوه ي مرگ استالين بود، اما خوب نمي شه در مورد استالين حرف زد و در مورد جنايت هاش و سنگدلي هاش چيزي نگفت و نشنيد. حتي فكر كردن به جو شوروي كمونيستي زمان استالين هم دردناكه. كتاب ۱۹۸۴ جرج اورول هر چند داستاني ساختگي از دنيايي ساختگيه،‌اما باعث مي شه آدم درك كنه كسي كه اين كتاب رو نوشته تحت تاثير چه واقعيت هايي بوده.

 

شنيدن اسم اردوگاه هاي كار اجباري به تنهايي مو رو به تنم سيخ مي كنه. فكرش رو كنيد كه سالها دور از تمام آشنايانتون، بدون هيچ اميدي، تو شرايط وحشتناك از نظر جسمي، تو سرماي مطلق،  كار طاقت فرسا، (‌چقدر جمله بندي سخته) كساني بالاي سرتون هستند كه شكنجتون مي كنند و هيچ قانوني به رفتارشون حاكم نيست (‌اينكه چه طور آدم هايي تربيت مي شن كه مي تونند اين قدر سنگدل و دور از احساسات انساني باشند خودش موضوع بغرنج و درد آوريه)

 

هميشه سعي مي كنم خودم رو جاي يكي ازين آدم ها بذارم. چه مي كردم؟ تحمل؟ حتي فكرش رو هم نمي شه كرد! يكي از كابوس هاي هميشگيم اين بوده كه اگه تحت شكنجه قرار مي گرفتم چه مي كردم. اين فكر اون قدر عذاب آوره كه ترجيح مي دم موضوع رو سريع عوض كنم. چه طوره به جمع و جور كردن اتاقم فكر كنم؟به برنامه های دانشگاه؟

يا به مراسم اسكار؟!

 

غزه!

برنامه ي بعدي در باره ي بمب هاي فسفر سفيد ،‌ بچه هاي كشته و معلول و مجروح شده،‌ خانه ها و شهر هاي ويران شده بود. دختر بچه ي ده ساله اي به خرابه هاي اتاقش برگشته بود و دنبال بازمونده هاي وسايل و دفتر و كيفش ميگشت. مي گفت نمي تونم بفهمم چرا مادر و پدرم بايد مرده باشند. حالا فقط اون مونده و برادرش.

دردناكه . خيلي دردناك. دختر بچه ي ديگه اي تو همون سن و سال، يا كمتر، در حالي كه به شدت گريه مي كرد، برادر يكي دو ساله اش رو تو بغلش گرفته بود و توي خيابون ها مي رفت. نمي دونم كجا. شايد دنبال پناه گاهي، كه بمب بعدي . . .  اون دختر از خواهر هاي يازده ساله ي من هم كوچكتر بود.

پدري هر سه فرزندش رو يكجا ازدست داده بود.

طفل نوزادي كه راه رفتن هم بلد نبود از درد گريه مي كرد . .

 

مردي حيران بين خرابه ها قدم مي زد . . .

از شهر ، خاطراتش، آدم هاش ، چيزي باقي نمونده بود . . .

وزراي خارجه ، مامورين سازمان عفو بين الملل ، سازمان ملل و . . .  كراوات زده و تروتميز جلوي دروبين ها  مي ايستند و تكذيب مي كنند،‌ محكوم مي كنند، . . .

ميليونر زاغه نشين هشت جايزه ي اسكار رو برده!

 

يك زنداني تبعه ي بريتانيا ، بعد از هشت سال از زنداني بودن، از زندان گوانتانامو آزاد شده و به بريتانيا برگشته. نمي دونم به چه جرمي ، اما يك جمله كافي است: "هنوز هم باورم نمي شه كه تو اين مدت به شيوه ي قرون وسطي شكنجه مي شدم."

او الان سي ساله است، يعني وقتي دستگير شده سن من بوده.

 

چيزي ندارم بگم. جلوي كامپيوترم نشستم، با دوستام چت مي كنم ، خاطرات و نگراني هام رو مي نويسم، چند ساعت پيش يه شام درست و حسابي به همراه خانواده خوردم، و بعد تونستم جلوي تلويزون ال سي دي 37 اينچ بشينم و كنترل رو بگيرم تو دستم و همه ي اين اخبار رو بشنوم و كلي  ناراحت شم! براي تبرعه كردن خودم لابد . . .

تقريبا يك ماه پيش بود كه با دوستم از روي پل عابر پياده ي ميدون انقلاب رد مي شديم. دختر بچه ي 3-4 ساله اي با لباس مندرس نشسته بود و نمي دونم چي مي فروخت. اين رومطمئنم كه بچه اي توي اون سن هرگز نمي تونه اون نگاه خالي و غمگين رو تظاهر كنه. از توي كيفم شكلاتي در آوردم به دستش دادم. با نگاه خالي و غمگين و مبهوتش بهم زل زده بود و هيچ عكس العملي نشون نمي داد. دوباره شكلات رو گرفتم و كاغذ دورش رو باز كردم و دستش دادم. و بعد خوشحال و خندون دو تايي با دوستم راه افتاديم. به آخر پل كه رسديم ، دختر نوجوون ديگه اي پشت يه ترازو نشسته بود، خواستم به روي خودم نيارم، سريع از جلوش رد شدم و پيچيدم توي پله ها كه يه پسر كوچيك، خيلي كوچيك ديگه اي توي كاپشنش چپيده بود. اين بار فرار كردم. ديگه هيچ شكلاتي توي كيفم نداشتم. اولين بار بود كه آرزو كردم كاش همه ي شكلات هاي دنيا مال من بود . . .

چند ساعت بعد كه توي پالتوم خودم رو جمع كرده بودم و براي زودتر رسيدن به گرماي خونه ، با عجله مي رفتم،‌ تنها چيزي كه جلوي چشمام بود، اون نگاه غمگين و يخ زده ي چهار ساله بود . . .

راستي كسي مي دونه بهترين بازيگر مرد اسكار كي بوده؟