رو به اتمام
دستم می لرزد از ضعف. از صبح چیز درست حسابی نخورده ام. سردرد را به زور استامینوفن کدئین قابل تحمل کردم. اما غذا خوردنم نمی آید. دو ساعت است به هوای کار مهم کردن آمده ام توی اتاق پشت میز نشسته ام هی الکی با چیزهای بیخود ور می روم. کار مهم کردنم نمی آید. گیرم ساز زدن باشد. از ساز هم افتاده ام راستش را بخاهی چند وقته.
چه می کنم با خودم؟ با وجود ضعف و فشارم که افتاده است، غذا خوردنم نمی آید. چه کردی با من؟ نمی شد بزاری بعدن؟ نمی شد یک کاری نکنی که نتوانم خودم را با خیالبافی گول بزنم؟ تازه داشتم چند کیلو وزن اضافه می کردم. تازه داشتم آدم معمولی می شدم. خب آخه چه مرگت است؟ چی می شه مگه؟ باید برم چیزی بخورم پیش از هر کاری.
زیادی دراماتیکش نکن. خب؟ با تو ام لاله خانم! می شه لطفا دراماتیک بازی در نیاری؟ نشینی الکی زل بزنی به تلویزیون و هیچی نبینی و تو فکر و خیالات خودت غرق باشی و حرف زدنت نیاید و وقتی کسی چیزی ازت می پرسد خودت را به آن راه بزنی که نمی شنوی. یا به زور دهانت باز نشود که جوابی بدهی. یا احساس مرگت بگیرد و قیافه ات زار و نزار شود از تهی بودن. نمی شه نکنی؟ نکن! دراماتیک بازی در نیار. دیگه با هیچ کس نمی تونم صادق باشم. با خودم هم. هی همه چیز رو گول مالی.
امروز نادر که آدمی بود که برای اولین بار در زندگی ام ملاقاتش می کردم خیلی جدی به فکرم انداخت که مثل اینکه افکارم خاهی نخاهی چپ است. موضوع مربوط به جمعیت حمایت از کودکان کار است. و مربوط به موضوع پایان نامه ام، مکان آموزشی و روش های آموزشی مدرسه زدایی و اینا. انگار جدی جدی دارم چپ می افتم. کلی باید در این مورد ها نوشت.
دیگه واقعا تمام بدنم از ضعف داره می لرزه. برم چیزی بخورم.
....
رفتم چیز مختصری خوردم با حرص و ولع آدمی که فشارش تا نزدیک های هشت پایین آمده و از رعشه ی بدن، قاشق را به زحمت نمی تواند در دست بگیرد. وضعیت جسمانی ام روز به روز رقت انگیز تر می شود. اگر من یک زمانی زندانی سیاسی بشوم اصلن نمی توانم اعتصاب غذا کنم در اعتراض به هیچ چیزی. در همان 12 ساعت اول سردرد طاقت فرسایی از پا می اندازدم. در 24 ساعت اول فشارم بیش از حد آدم زنده پایین می افتد. بدیش این است که در جا خلاص نمی شوی. زجری طولانی است.... مگر من چه گفتم؟ مگر چیزی خاسته بودم؟ نمی شد دنیای الکی ام را به هم نمی ریختی؟ اصلا چه می شود ساز مخالف نزنی؟ دلم می خاست رو به یک خدای آسمان هایی می کردم و زر زر می کردم و می گفتم مگه من چه گناهی کرده ام ای خدای آسمان ها؟!
مخاطب ندارم. دوره ی تنهایی قبلنم، با دفترم حسابی دوست شده بودم. قشنگ باهاش درد دل می کردم. خطاب به او می نوشتم. از خواننده های آن موقع هذیان ها گمان نکنم کسی باقی مانده باشد، وگرنه شاید یادش می آمد که سرِ گم شدن آن دفتر چه عزاداری ای راه انداختم. تنها دفتری بود که آن قدر دل به دلش داده بودم و برایم مثل یک دوست واقعی بود، تنها دفتری هم بود که گم شد. دوباره باید مخاطبی آن چنانی برای خودم پیدا کنم.
چرا؟ چون پیش بینی چندین ماه پیشم که در همین وب لاگ نوشته بودم به حقیقت نزدیک می شود. نوشته بودم که اگر کلاس های دانشگاه تمام شود (که البته آدم هاش هم چنگی به دل نمی زدند)، و دوستی ام با دوست صمیمی ام هم تمام شود (که خود به دست خویشتن چنین کردم) ، و شرکت و گروهی که در آن کار می کنیم هم تمام شود (که مثل اینکه به زودی چنین خواهد شد)، تقریبا هیچ چیز باقی نخواهد ماند. این آخری یک جورهایی انگیزه ی گذران زندگی روزمره ام شده و مثل کبوتر جلد می روم آن جا. وقتی تمام شود همچین بی خانمان می شوم. آدم ها دور و برم هم کم کم دارند تمام می شوند. کارمان در شرکت که جمع شود مطمئنم که زود ِ زود ته می کشند. بهانه ی دیدارها و ارتباطمان همین کار است که اگر نباشد دلیلی نمی ماند انگار. تمام دوستی ها رو به اتمام می روند. امروز خیلی جدی - خیلی جدی تر از هر زمان دیگری- داشتم به این فکر می کردم که رو به اتمام بروم. بسیار در زندگی ناراحت تر از حالا بوده ام، اما این بار تمام امید و انگیزه ها بر باد رفته است.
رو به اتمام می روم.