25
روز تولد همچین بی مزه ای را گذروندم که تقریبا روز خوبی بود، یعنی معمولی بود و من واقعا نه خوشحالم و نه ناراحت و کلا خیلی همه چیز روی سطح صفر رو به روال پیش میره. تقریبا تمام اطرافیان که انتظارش میرفت، بهم تبریک گفتند و چیزی بدتر یا بهتر از حد معمول نبود. در طول روز همه اش یادم می رفت که تولدمه و یکی از راه میرسید یا اسمس می زد و یاداوری می شد قضیه. برخلاف چند روزِ گذشته، امروز به تولدی که پارسال داشتم فکر نکردم. نقطه ی اشتراک این بود که امسال هم مثل پارسال ناچار بودم در این روز خجسته و میمون به دیدار یکی از اساتید در دانشگاه برم. نقطه ی افتراق آن جا بود که بعدش کسی جلز و ولزکنان منتظر سورپرایز کردنم نبود.
همچین در لحظهام. فکر کردن به گذشته گلویم را میفشارد و آینده چهار ستون بدنم را به لرزه میاندازد. فعلا دارد همینطور می گذرد و من روز به روز بیشتر در جهان مالیخولیایی و هذیان آلودهی حاصل تنهاییام فرو میروم و به آن خو میگیرم. مثل گذشته.
امروز بیست و پنج ساله شدم.