آناناس در رقص
دو خیابان به موازات هم هستند که شهرک ما را به ایستگاه مترو وصل میکنند. ورودی شهرک، مستقیم به یکی از این دو خیابان باز میشود که خلوت و کم رفت و آمد و جمع و جور است. پیادهروهایش را نساخته اند و بیشتر جدارههای دو طرفش را دیوارهای نیمه سرِ پای باغ های متروک گرفته و ردیف درختان سپیدار بلند بالایی که هر فصل، منظره ی زیبای همان فصل را به پرسپکتیو میبرند. (لابد سپیدار، من زیاد اسم گیاهان و درخت جات رو بلد نیستم!) خلاصه حال و هوای محلی و با صفایی دارد. (منظورم ای محلی، در مقیاس محله است) این خیابان برایم دلیلی برای حس تعلق به جایی شده که یازده سال است در آن زندگی میکنم. دلیل خوبی اش هم این است که سال ها این پشت قایم بوده و کسی توجهی بهش نمی کرده و تازه چند سال است که آسفالت شده، اما هنوز هم تهش بن بست است و به همین خاطر تا حد زیادی دست نخورده مانده.
من همیشه برای رسیدن به مترو میرفتم سرِ آن یکی خیابانِ اصلی و سوار تاکسیهای خطی میشدم، مدت کمی است که یاد گرفتهام میتوانم همینجا سرِ شهرک، سرِ این خیابان محبوبم بایستم تا ماشینی گذری آدم را ببرد مترو؛ و حالا که اینجا میایستم، تازه توانستهام بعد این همه مدت، منظرهی خودمانی خوبی را ببینم: سر چهار راه بسیار کوچکی ایستادهام که بچه های دبستانی که پنجاه متر پایینتر است با خیال راحت از آن رد میشوند؛ دو تا ماشین کنار هم میتوانند عبور کنند، اما ترافیک معمولا از یک ماشین هم کمتر است. گوشهی دستِ چپِ من، سرِ چهار راه، یک سوپرمارکت است. چهارمین خیابان چهار راه، ورودی اصلی شهرک ماست که دو گوشهی از چهار راه را شکل داده. روبهروی آن، در گوشهی چهارم، من و یکی دو نفر دیگر-که معمولا یکیشان پیرمردِ خوشپوشی است- ایستادهایم. پشت به دیوارهای آجری در حال ریزشِ باغ متروکِ تک. معمولا هم کامیونِ یکی از ساکنین شهرک جلویش پارک شده. چون کامیونها اجازه ندارند داخل شهرک پارک شوند. روی هم رفته احساس دهات نسبتا پیشرفتهای با خیابانهای آسفالت به من دست میدهد. کمی شبیه سریالهای استرالیایی که دههی هفتاد شمسی تلویزیون ایران پخش میکرد. سریال دادرس را کسی یادش هست؟
درختان بلند بالا و راست قامت احاطهام کردهاند. چیزی که این منظره را دلچسب میکند، میوهفروشی کوچکِ روبهرویم است. اینجا بنای مخروبهی یک طبقهای بود که در طول یازده سال اقامت ما، چندین کاربری عوض کرد. اوایل، دفتر پست بود و یکی دو سال اول دبیرستان، وقتی هنوز برای دوستانم در تهران نامه مینوشتم، اینجا پستشان می کردم. بعد از آن مدت طولانی به حال خود رها شد، تا بلاخره تبدیل به میوهفروشی شد. اما همیشه کثیف و شلخته بود و منظرهی زنندهای داشت. تازگیها رنگ آمیزی شده و مرتباش کردهاند. نمیدانم تازگیاش کی میشود، چون زیاد توجه نکرده بودم. شیروانیاش را با این شبه سفالهایی که قرار است سرخرنگ باشند اما به جایش به صورتی میزنند پوشاندهاند، بدنهی کنیتکسش را آبی آسمانی کردهاند. پنجرههایی کوچک دارد که هنوز همان قاب فلزی زنگ زده و رنگ و رو رفتهی گذشته را دارد. خوشبختانه خبری از ویترین نیست و به جایش صاحب مغازه سکویی چوبی بیرونِ در گذاشته که میوهها را با سلیقه روی آن چیده بالایشان هم برای دکور چند تا آناناس را با فاصلههای منظم ایستانیده است، در زمینهی آبی آسمانی دیوار. با خودم فکر میکنم کسی که این رنگها را انتخاب کرده، به احتمال زیاد خودش نمیدانسته چقدر خوش سلیقه بوده. دلم میخواهد بروم به صاحب مغازه بگویم نردهی پنجرهها را هم رنگ زرد بزند که همه چیز تکمیل شود. راستش انتظار دارم شاگرد مغازهای شبیه آن که در فیلم آملی پولان بود اینجا کار کند.
میخواهم بروم به صاحب مغازه بگویم: آقا خیلی مغازهی قشنگی دارید! خیلی وقتها که شبها بابام میآمد مترو دنبالم و میخواست میوه بخرد، کنار مغازهی شما توی ماشین برای خودم منتظر آمدنش نشسته بودم و معمولا آهنگ گوش میکردم و خیال میبافتم، اما نفهمیدم مغازهی شما کی این قدر خوشگل شد. تا وقتی که صبحها اینجا منتظر ماشین نیاستاده بودم. در این همه سال که اینجا زندگی میکنیم، بسیار به ندرت پیش آمده که چیزی من را به این محل علاقهمند کند یا اصلا احساسی از "محل" بودنِ اینجا به من بدهد و باید بگویم حالا مغازهی شما حال و هوای خوبی به این چهار راهِ سابقا بی در و پیکر داده و از این که چند دقیقه اینجا میایستم واقعا لذت میبرم. امروز صبح حتی گلودردم را یادم رفت وقتی هارمونی پیش آمدگی سقف شیروانی با آناناسها را تماشا میکردم و داشت یادم هم میرفت که باید تاکسی سوار شم. در این حال و هوای اردی-بهشتی، این قدر خموده اگر نبودم، مطمئنم که این ساختمان کوچک هر روز صبح برایم آوازی میخواند.
ما بعدالتحریر: جای آقای یواش خالی که به دیدِ معمارانهام طعنه بزند! ;)