سمفونی دستان
در هپروت
دستت را که دراز کنی، به آن سرِ دنیا میرسد.
دستم رو شده
زیر نگاهت میشکنم - نگاهِ وقیحت
دستت را میکشی، دنیا جمع میشود
دنیا تاب میخورد
دنیا تلو-تلو خوران میشود
دور میشود
ستارههایش آویزان میشوند
ستونهای عرشام میلرزند
یکیشان ترک میخورد و سقف آسمانم کج میشود
ستارههای آویزانم را نگاه کن
آویزانِ آسمانتاند
آویزانِ نگاهت
دستت را که میکشی،
خیالم تار میشود
پودهایم پنبه میشود
سرِپاهایم بند میآید- نفس- ام
نفس- ام را به دود میبندم
دود را به آسمان-
آسمان را به زمین
زمین کم میآید-
زمینِ گسترده زیرِ پایم کم میآید
دریا فرو میچکد
دریا درونِ همین گودال ِ کوچک فرو میچکد
و تمام میشود.
دریا تمام شد.
همین جا، درونِ همین گودالِ کوچک
دستت را که دراز کنی
خیسِ دریا خواهی شد.
خیسِ آشنایی.
دست که میکشی حفرهای در قلبم وامیدهد
حفرهای در آسمانام وا میدهد
ستارههایم حفره-حفره میترکند
ستارههایم دست بر میدارند
ستارههایم سرِ هم میشوند.
سرِهم بلند میشوم،
بیایمات، برسمات -
پاهایم نیستند؛ پا ندارم.
- همین پیشِ پایت، نرسیدم
همین پیش ِ دستات، دود میشوم
با سر زمین میخورم، با دست بلند میشوم.
دستهایم هنوز سرِ پاست
با دستِ چپ و راستات
دستِ راست و چپام را بگیر.
دستهایم را ببر- مالِ تو.
با آن دستهای لعنتیِ زیبایت
هزاران قصیده در هزلِ دستهای لعنتیات خواهم سرود
من به دستانات...
به دستانات...
به دستانات...
-هی، حواسات با من است؟
همین پیش ِ پای تو، رفتم.
حواسم به دستات بود که اگر دراز کنی،
یا اگر پنج انگشت هر دو دستت را از گشوده در برابرم بگیری،
دایرههایی با کف دستانت در هوا بکشی،
ویرانام میکنی از خوشی.
دستانت را از هم اگر بگشایی،
دنیا به اندازهی آغوشت است.
خودت میدانستی این را؟
دستت را اگر دراز کنی،
از انتهای دوزخ خواهد گذشت
هزاران قصیده در هزلِ دستهای لعنتیات خواهم سرود