سربی
اردی بهشت باشد و آدم قلبی این همه سنگین را با خودش این ور آن ور ببرد؟
سربِ ریخته شده با خودم حمل میکنم. نفسم را به دود میبندم که گیج و ویجم میکند، اما سبک؟ نه. فراموشیده؟ نه.
- روزی دوبار قلبم را به درد میآوری.
- یعنی حداقل دوبار. طبقِ اصلِ لانه کبوتری، چون قلبِ من چهار تا بطن بیشتر ندارد و هر کدام یک کبوتر در روز بیشتر ظرفیت آرپیچی خوردن ندارند. الان دارم سعی میکنم چیزی را که کیفی و ناشمارا است، بشمارم با این عددها. بلکه لوث شود. نمیشود.
- همین پیشِ پای تو رسیدم. نشستم روی صندلی. اول صبح خوب است. کل روز را پیش رو داریم. روز که اوج میگیرد، همه چیز علیالسویه است. بعد کم کم تمام میشود. همه چیز از دستم در میرود. تمامت-خواه هستم. مالِ خودت باش اما. دارم به چشم میبینم که فایدهای ندارد هر چه میکنم و البته هر چه نمیکنم.
+ نوشته شده در یکشنبه چهارم اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت ۱۲ ق.ظ توسط لاله
|