Alien
- دو سال پیش همین موقع ها بود که با خودم فکر کردم دست بردار از این همه تلخ بودن! دست برداشتم و مدت کوتاهی گل و بلبل زندگی کردم و نوشتم. اینجا مخصوصا. چیزی نگذشت که انتخابات شد و اوقاتمان تلخ شد. الان از خودم می پرسم آن اتفاقات بیرونی که همه چیز را مرگ-آلود کرده بودند و قدرت زندگی را می گرفتند بدتر بودند یا این حالت ویران گر درونی که حالا دارم؟
- سال پیش همین موقع ها بود...لعنتی! تا وقتی نرفتم آن جا نفهمیده بودم. هر چند دیر فهمیدم محل قرار کجاست و فرصتی برای فکر کردن باقی نمانده بود. عده ای از دوستان دبیرستان قراری گذاشته بودند در پارک های جهان شهر. زیاد مشتاق رفتن نبودم. بیشتر به اصرار بچه ها گله هایی که می شنیدم که کجایی و پیدایت نیست رفتم. باور کنم یا نه، دیگر برای دیدن آن ها هم اشتیاقی ندارم. با آن ها که بودم هم احساسی به جز غریبگی نداشتم. چند کلمه حرفی هم که زدم در مورد خودم پشیمان شدم. خوب که بیشتر از آن چیزی نگفتم. چیزی که بد شد، این بود که قبل از اینکه به آن ها برسم، داشتم توی پیاده رو با می رفتم که یادم آمد دقیقا یک سال پیش همین موقع ها دو نفری آمدیم اینجا. یادم است که بحث و دعوایی شد. در فکر چه چیزهایی بودم آن موقع ها. کداممان فکرش را می کرد این طوری شود؟ او که تا روزهای آخر هم فکرش را نمی کرد. من چی؟ چه بلایی سرم می آید؟ من می ترسم. بد جوری می ترسم.
- روزی سه چهار بار بغض می کنم. بعدش باید سعی کنم اشک هایم نیاید. از این حالت متنفرم. نمی خواهم ترحم ببینم. ترحم نمی خرم. کاری از کسی برنمی آید. وضع جسمانی ام هم دوباره ریخته به هم. نمی خواهم این طوری دست بسته و درمانده باشم. اما هستم. زور می زنم قوی و خوشحال باشم. می شوم. بعد به تلنگری همه چیز می ریزد به هم. دیروز یکی از بچه های دبیرستان گفت از نوشته های فیس بوکت هم معلوم است که افسرده ای. بدم آمد از خودم که این طوری دیده می شوم. ولی مگر نمی خواهم همان طوری که هستم دیده شوم؟ از این طوری که هستم بدم می آید. خوب است که خودم را دوست دارم با این احوالات. می گفت مگه هدفت دانشگاه تهران نبود؟ پس چرا حالت خوب نیست؟ این سوال این قدر بی سر و ته بود که ماندم چه جوابی بدهم. خنده ام گرفت. به مسخره گفتم: خوب، بود، بهش رسیدم، حالا چی؟ گیج و ویج ماند که چه می گویم. خندیدم. چیزی دلداریم نمی دهد.
- به جز البته صرف کردن ساعاتی با او. هر چند می دانم پوچ است. اما به طرز ابلهانه ای حالم خوب می شود. به طرز ابلهانه ای خودم را گول می زنم.
- این وب لاگ مکان مزخرفی ناله کردن شده است. چند وقت است دیگر اینجا هم نوشتنم نمی آید. دو سال و نیم نوشتن-ام یک هو بی معنی به نظر آمد. خیلی جدی با خودم فکر می کنم برای که می نویسی؟ هر چند هیچ وقت مخاطب خاصی در نظرم نبوده اما حالا همان تک و توک های گذشته هم کم شده اند. مسئله این چیزها نیست. این است که چه کسی بخواند که چه بشود حالا؟ می خواستم کسی بفهمد من چه طور آدمی ام؟ چه طوری بگویم، این هم برایم بی معنی شده است. بیش تر از آن یعنی، همه چیز دارد به طرز بدی در کسی خلاصه می شود. تمام انگیزه هایم. دروغ می گویم که انگیزه ندارم. همه ی انگیزه هایم معطوف به او شده با بی انگیزه گی تمام! شما تصور کنید خطوط راستی که از وجود من به سمت نقطه ای اشاره رفته اند، اما نرسیده به آن در خلاء محو شده اند. یعنی می خواهم بگویم همه چی هیچ شده است. چه طوری بگم آخه؟
- حسرت ِ یاد آرامشی که در عرض چند ماه به هم ریخت. پارسال همین موقع ها، بعد از جریان پارک تنیس که دو نفری رفتیم و جر و بحثی هم شد و بعدش طبق معمول سعی کردیم درستش کنیم، با خودم فکر کردم این قدر نگران قبلا و بعدا نباش و از الان با هم بودنمان لذت ببر. همین کار را کردم. قبلا و بعدا را سپردم به قبلا و بعدا. لذت بردم. آرامش داشتم. تقریبا البته. با هم خوش بودیم. تولدم شد که در موردش نوشتم همین جا. بعد آن یک ماه رویایی رسید. از نوشته های آن موقع ام پیداست که چه خوش بودم. مثل خوابی گذشت و حالا رسیدم به جایی که حدس و گمان به آن نمی رسید.
- این چند وقته هر گوشی که گیر آوردم، با حرف هایم درد آوردم. مدتی است ساکت شده ام. شرمنده ام از آن ها. اما فراموش کرده اند، چیز زیاد مهمی نیست. برای من فایده ای ندارد. حرف کسی فایده ای ندارد. نصیحت کسی، حرف های راست ِ دیگران تا سر حد مرگ یخ زده ام می کند چرا که می دانم راست می گویند اما کاری نمی توانم برای خودم بکنم. حالا بعد از گذشت چند ماه، همه چیز خلایی شده است که من در تنهایی و غریبگی آن غوطه ورم. تنهایی مهم نیست، بیگانگی ویران کننده است. طاقت فرسا می شود. دوباره به دنیای انتزاع برگشته ام. وقتی می گویم هرچه در چند سال اخیر اندوخته ام بر باد می رود، گزاف نیست. خیلی حرف است! کی می فهمد؟ می خواستم در این وب لاگ بی رودربایستی و بی سانسور باشم و راحت از خودم بنویسم. این هم بی معنی شده. دلم می خواهد کسی نخواند این شبیه شکواییه ها را.
- حالم بد است.
- نخواند کسی. کسی نمی خواند که؟ خب؟