من و پائیز و بارون ...
ديشب بعد از چند هفته ، دوباره رفتم سراغ وبلاگ "ف." . آخرين بار، پست هاي چند سال پيشش رو خونده بودم ، مربوط به زماني كه اون دانشجو بود. از آتليه و كارهاشون و بچه هاي كلاسشون حرف زده بود، از رابطه ي آدم ها و ريزه كاري ها و جزئيات. مكان ها و اتفاقات مشابه دوران دانشجويي خودم بود. دوران دانشجويي ما، بچه هاي معماري، "ف" هم كه سال بالايي ما بود و نوشته هاش نشون مي داد كه قرار گرفتن توي محيط مشابه، چقدر دغدغه هاي مشابه براي آدم ايجاد مي كنه. اين دغدغه ها براي من اين قدر نزديك بودند كه انگار يك هو يه لايه ي مخفي شده ي احساس رو از درونم بيرون مي كشيدند، گاهي تحمل خوندن رو از دست مي دادم؛ گاهي يه موجود خفته اي درونم بيدار مي شد و اون قدر ناآرومي مي كرد كه ديگه من روي صندلي بند نمي شدم، از جا بلند مي شدم و به عادت گذشته، وقتي كه خيلي پر از فكر مي شم و يا احساسم از كنترل خارج مي شه، شروع مي كردم در طول و عرض اتاق قدم زدن. البته حالا ديگه كنترلم رو خودم، احساسم ، افكارم و اون موجود نا آروم درونم كه خيلي وقت ها عاصيم مي كنه، خيلي بيشتر از گذشته است.
اون شب كه وب لاگ " ف" رو مي خوندم اما، چند بار بغض گلوم رو گرفت. دوباره يادم افتاد اين چهار سال دانشجويي، چه گره هايي تو روح و روانم ايجاد كرده. [اين گره ها رو به تدريج باز مي كنم ، با دوست داشتن خودم...] اما اون شب ديگه نتونستم خوندن رو ادامه بدم.
ديشب دوباره رفتم سراغ وب لاگش. چند تا پست اول ِاول رو خوندم ، مربوط به شش سال پيش. ديگه اون قدر احساساتي نشدم، اما باز هم سرم پر از نوشته و حرف شد، روحم پرواز كرد، و باز هم يه نفر درونم از خودش خجالت كشيد كه چقدر به خودم اجازه بيهودگي و تجربه ي سطحي فكر و ذهن و احساس داده ام ، و از خجالت يه گوشه اي قايم شد.
يه نفر ديگه درونم، عالمانه از اون بالا به قضايا نگاه مي كرد و دليل تمام اين اتفاقات و حتي لزومشون رو مي دونست و متذكر مي شد كه تجربه هاي هيچ دو آدمي تو مسير درست رشد خودشون ، مثل هم نيست و نبايد باشه.
امروز اولين جلسه ي كلاسيه كه "ف" استادشه ( يكي از اين كلاس هاي كنكوري كه مي رم) براي ديدنش به عنوان استاد كمي هيجان دارم. راستي، حسابي پائيز شده!
♣♠♥ ♣♠♥ ♣♠♥
پائيز، يه ماه ديرتر از تقويم ، از راه رسيد. خنكي دلچسب هواي پائيز، هميشه حالم رو خوب مي كنه، احساس هاي چند گانه اي از غم و شادي رو درونم زنده مي كنه. تجربه هايي به شدت دروني وشخصي، و به شدت تاثير گذار.
و هواي پائيز، دلم رو براي دانشگاه تنگ مي كنه. اين بار نه براي آدم هاش و اتفاقات و خاطراتش، بلكه براي تنهايي گشتن ها تو طبيعتش: پشت دانشكده ، زمين هاي چمن كاري، گل كاري ها و باغچه هايي كه مي رسيدند به زمين هاي باير پشت دانشگاه و اون زمين ها شيب مي گرفت و كم كم شيبش تندتر مي شد تا مي رسيد به دامنه ي كوه هايي كه تو بارون صداي نفس كشيدنشون رو مي تونستي بشنوي. كوهايي كه اگه پياده راه مي افتاديم ، نیم ساعته پاشون مي رسيديم. كوهايي كه زير بارون ، ما رو با جيغ زدن ها و آواز خوندن هامون به ياد مي آرن ( من و نگار و نرگس و عباس و علي بوديم اون روز؛ شوخي كنون و خندون و سر خوش. نزديك كوه ها رسيده بوديم كه نگار " زده شعله در چمن" رو خوند. اگه گذارت به اونجا بيفته – گذار من كه ديگه نمي افته – اگه بارون بياد، اگه تو هم سر خوش و پر طراوت شده باشي از قطره هاش، هنوز صداي آواز خوندن نگار رو مي توني بشنوي)
بوي پائيز كه مي اومد، تو دانشگاه راه مي افتادم. يه وقتي ناغافل ، خودم رو يه گوشه كنارهايي پيدا مي كردم كه كمتر مي شد جونورهاي دانشجو رو توشون پيدا كرد. لاي درخت كاري هاي ته جنوبي سايت، بين بوته هاي اطراف زمين بسكتبال متروك.... دستم برگ يه گياه رو نگه داشته و انگشت دست ديگه ام روي آوند هاش كشيده مي شه. رنگ هاي شفاف و بي نظير بي داد مي كنند: سرخ آتشي، زرد پرتقالي، سبز، همه رو گاهي توي يه برگ سه – چهار سانتي مي شد پيدا كرد. نفس مي كشم، مي خوام پائيز رو حس كنم؛ لمس كنم؛ زير زبونم بچشم؛ مي خوام ريه ام رئ با هواي خنكش پاك كنم، اينجا، هواي پائيزي ِ كوهپايه.....
كاشكي وقتي براي اين تجربه ها باز هم داشته باشم. آلان تو قطار مترو نشسته ام!.....
♣♠♥ ♣♠♥ ♣♠♥