به سادگي ، زنده ام
به سادگي ، زنده ام
امروز بعد از ظهر اين يادداشت رو توي دفترم نوشتم، دفتري كه بعد از مدت ها ننوشتن، يك ماه و نيمه كه دوباره باهاش آشتي كردم.:
كم كم دارم مي فهمم اين ميل شديد به پرداختن به همه چيزيا شروع كردن همه چيز از پايه و اساس، من را به ويراني مي كشاند.
واقعا مهم نيست، مهم نيست كه اين راپيد 0.3 stadler كه يادداشت هاي اين دفتر رو باهاش نوشتم داره تموم مي شه و من يادداشت بعدي ، يا حتي ادامه ي همين رو با يه چيز ديگه بنويسم. واقعا شايد مهم نباشه كه اتفاقات خيلي خيلي مهم يك سال گذشته، اكثرشون رو روي كاغذ ثبت نكردم و چيزي ننوشتم. هر چند به طور عجيبي تو ذهنم ثبت شده اند، يه طوري كنده كاري شده ، كه مثل نقاشي هاي غار لاسكو، بعد از 25000 سال،( يا شايد هم 42000 يا 7000) هنوز موندگارند. اتفاقات يك سال گذشته، هنوز عجيب زنده اند، طوري كه به نظرم مي ياد همين تازگي بود و نه يازده ماه پيش، كه اين جمله رو توي دفترم نوشتم : " هنوز رد پاي دستت روي پوستم مي سوزد"
امروز صبح، ساعت شش، محسن و. به مقصد منچستر پرواز كرد. براي يك سال تحصيل كه خودش گفت ممكنه بدون بازگشت باشه. چند ساعت قبل از پروازش، تو خيابون شريعتي، بالاتر از پل سيد خندان ، ملاقاتش كردم؛ بعد از يك سال و سه ماه. تو اين مدت هيچ دلم نخواسته بود ببينمش، اما ديشب ، دلم مي خواست ساعت ها باهاش حرف بزنم ، اين ساعت ها فقط محدود شد به 45 دقيقه. و حالا با خودم فكر مي كنم هيچ معلوم نيست ديگه كي بش باز هم ديگه رو ببينيم. عجيبه كه وقتي چيزي از دسترس آدم دور مي شه، تازه مهم به نظر مياد. اين خاصيت احمقانه ي همه ي ما آدم هاست.( اين خاصيت رو هم مثل همه ي خاصيت هاي ديگه خيلي به سادگي قبول دارم و دوست دارم) اما همين ملاقات 45 دقيقه اي ، من رو دوباره ياد فراموشي هام انداخت، درباره ي خودم و يادم افتاد كه بار سنگين فكرهايي كه بايد براي آينده بكنم رو دوباره يه جايي وسط راه از رو خستگي گذاشتم رو زمين . ديشب دوباره برگشتم و برشون داشتم. ديشب موقع حرف زدن با محسن بدجوري شرمنده ي خودم شدم. وقتي محسن از اوضاع و احوالم مي پرسيد: چه خبرا؟
- هيچي ، فقط درس مي خونم
- هنوزم فعالي؟ مجله و اين كارا؟
- نه
- دوستات؟
- ...
- سفر؟
- ....
- ....
دلم مي خواست همون موقع بدون هيچ توضيحي برم پشت يكي از درخت ها قايم شم و چند قطره اشك بريزم، اما چند قطره اشك جاي خودش رو داد به يه نفس عميق و يه پوزخند احمقانه براي عوض كردن موضوع.
مي ترسم. از آينده. مي ترسم، از اينكه ندانم چه بايد بكنم. از اينكه هر روزي كه مي آيد در حال ندانستن باشم و بعد ها تازه بفهمم كه چه روز هاي ارزشمندي را در حال ندانستن از دست دادم!
بايد شروع كنم، پيش از ويراني، نوشتن را ،يا هر كاري كردن را
به سادگي زنده ام
به سادگي زندگي مي كنم.
چه طوره همين حالا يه وب لاگ درست كنم؟ hm?
و بعد اين وب لاگ رو شروع كردم.
28 شهرويور 87