بر خلاف میلم.
توی خیابان ها که می روم
میلم بر خلاف، می کشد بر در و دیوار
میلم به تنهایی،
از روی جوب می پرد.
میلم به تنهایی، از خیابان رد می شود.
میلم به تنهایی،
می رود و
من می مانم
وامانده زیر آوار این هیاهوی بی همه چیز
چیزی از خطوط عمود بر زندگی ام باقی نمانده.
آرام،
آرام باش؛
دیگر چیزی نمانده،
از این صبری که مرا می کند و رضایتی به دست نمی دهد.
از این صبری که کارش دیگر تجاوز است.
روی صندلی، در اتاقم که نشسته ام،
میلم بر خلاف،
می کشد بر زمین.
بر خلاف میلم، سرم را می خورم.
مغزم را تف می کنم بیرون.
از خلاف میلم، سرم گشته است.
از خلاف میلم،
عاصی-ام.
میلم از خلاف،
به تنهایی دست می کشد و
از این خود آزاری
دستش را رضایتی نمی گیرد.
.
.
.
من بودم آن ناشناسی که تولدت را تبریک گفت. اما باز دلش نیامد با معرفی خودش، روزت را خراب کند.
+ نوشته شده در جمعه هفدهم تیر ۱۳۹۰ ساعت ۳ ب.ظ توسط لاله
|